خلاصه داستان:
کوین کاستنر در نقش یک ستوان آمریکایی بعد از شرکت در جنگ و نشان دادن شجاعت خود به مأموریت در سرزمین سرخ پوستان غرب آمریکا میرود، به مرور زمان با سرخپوستها ارتباط برقرار میکند و عامل این ارتباط هم زنی سفیدپوست است ...
تصاویر فیلم:
خلاصه نظر منتقدان:
هال هینسون – Washington Post – (10 از 10)
یک موفقیت بسیار بزرگ و یک عفو ثروتمندانه.
Variety-) 8.8 از 10)
روش کارگردانی کاستنر روشی نو و مطمئن است. احساسی از هیجان و شوخی همراه با حس ماجراجویانه دانبر در هر نوبت به انضمام روایت ملایم و ساخت یک سفر واقعی دلپذیر است.
دسن تامسون – Washington Post – (9 از 10)
کاستنر (با بازی مایکل بلیک) بینشی ساده و بی آلایش و رابطه ای بسیار عاشقانه را ایجاد کرد و کمی دشوار است که اسم آن را جنگ گذاریم.
ژن سیکل- Chicago Tribune- (8.8 از 10)
لذت این فیلم سه ساعت به طول میانجامد. این فیلم بیشتر قدرتش را با استفاده از اثبات زندگی کردن در زمان، وقتی که مردم درباره آینده نگران بودند را ایجادکرده است.
مرجری بامگارتن – Austin chronicle- (8.8 از 10)
سیاست فیلم آشنایی توصیف شخصیتهای سفید پوست و سیاه پوست را تصحیح میکند و سرانجام مرد سرخپوست را تحلیل میکند اگرچه در زمانی که صدای پاندول در جهتهای دیگر تا فاصله خیلی دور بهگوش میرسد.
نقد و بررسی فیلم به قلم Roger Ebert (راجر ایبِت)
نشریه chicago sun-times
سرباز نظامی و فرد قبیله نخستین بار همدیگر را در میانه چمنزار ملاقاتکردند در حالی که یکدیگر را رسمی و کمی نابهخردانه در آغوش گرفتند. بین آنها کمی بیاعتمادی وجود داشت اما همدیگر را زیر نظر داشتند و روشنفکرانه عمل میکردند. یک مرد شهری کسی است که شجاعت او مهمتر از تعصب اوست و این مردان، مردان دلیری هستند.
آنها زبان یکدیگر را نمیفهمند. « دانبر » مرد سفیدی که سعی میکند نقش یک گاو وحشی را بازی کند. یک مبارز خشن، باد در موهایش، به بازی معما نگاه میکند و میگوید «ذهن او از بین رفته است». اما مرد مقدس فکر میکند که چیزی را که بیگانه سعی به گفتنش دارد را درک نمیکند و در پایان لغت « گاو وحشی » را در زبان یکدیگر تغییر دادند. این لغات مکث دار اولیه لحظات بحرانی فیلم « رقصنده با گرگها » اثر کوین کاستنر هستند و فیلمی درباره مرد سفیدی که تصمیم گرفت با هندیان زندگی کند و درباره تمدن آنها را یاد بگیرد.
چنین ارتباطاتی در زندگی واقعی به ندرت رخ میدهد. فرهنگ برجسته امریکایی نزدیک بین، خنثی و نژادپرست است و هندیان را همچون گروهی از جاهلان و دزدان وحشی میداند که برای شلیک به چشم تنظیم شدهاند. چنین ایدههایی تا سالهای اخیر در جامعه ما باقی ماند. کافی است به فیلمهای غربی دهه 1940 نگاهی بیاندازیدکه میتوان تصور کرد تا چه حد شرایط صد سال قبل بد بوده است. به یک معنا فیلم « رقصنده با گرگها » خیالی احساسی است، و فیلم « چیزی اگر » جهانی را تصور میکند که غربیها ذاتا مشتاق یادگیری درمورد فرهنگ یک آمریکایی بومی است که بیشتر از آنکه در قبل و بعد از سایرین باشد درتطابق با دنیای طبیعی زندگی میکند. البته دانش ما درباره چکونگی پخش چیزها، دربارهاینکه چطور هندیها از سرزمین خود بوسیله نژادپرستی و سرقت رانده شدند، سایهای غمگین بر روی همه چیزها میافکند.
این فیلم داستانی ساده دارد که به طور اغراقآمیزی گفته شده است. این فیلم محتوای احساسی و شفافیتی از یک غربی توسط « جان فورد » دارد و اختراع طرحی معمولی را کنار گذاشت، به صورت جزئی راهی که بیگانه ها برای شناخت یکدیگر اتخاذ کردند. این فیلم از دیدگاه دانبر « کاستنر » دیده شده، ماموری در ارتش اتحادیه که وقتی پایش را قطع کردند از بیمارستان میدانی فرار میکند و تا سرحد مرگ اسب سواری میکند تا جایی که این عمل به خودکشی میماند.
وقتی او به طور معجزه آسایی جان سالم به در برد، خودش را آراسته کرد و محل ماموریت خودش را انتخاب کرد و ماموریت مرزی را انتخاب کرد به این دلیل که «مایلم قبل از اینکه برود آن را ببینم». او به یک پایگاه مرزی دورافتاده در داکوتا فرستاده شد جایی که او تنها مرد سفیدپوستی بود که تا فاصله کیلومترها از انجا وجود داشت. او تنهاست اما در ابتدا احساس تنهایی نمیکرد. او وقایع روزانه را در دفترچه خاطراتش یادداشت میکند و بعد از اولین ملاقات با سرباز آمریکایی راهی را که آنها به تدریج با هم آشنا میشنوند را پیدا میکند. دانبر کیفیتی را که او نیاز دارد تا این خندق نژادپرستی را ریشه کن کند را داراست. او قادر است مرد دیگری را در چشمانش ببیند و بیش از نگرشش درباره او، آن انسان را ببیند.
همانطور که دانبر فرهنگ آن سرباز بومی را کشف کرد ما نیز میتوانیم. هندیها مرد سفید پوستی را که در حال آمدن است را میشناسند اما آنها مایل به یادگیری بیشتر درباره برنامه هایش هستند. آنها سایر مهاجمین را در این بخش دیده بودند: اسپانیایی و مکزیکی اما آنها همیشه جا ماندند. اکنون هندیها از مرد سفیدپوستی که برای اقامت اینجا هستند، ترسانند. آنها از دانبر میخواهند تا دانش خودش را به اشتراگ گذارد اما در ابتدا او امتناع میکند. او خواهان ناامیدکردن آنها نیست و در نهایت وقتی که میگوید چه تعداد سفیدپوست خواهندآمد « به اندازه ستارگان آسمان » واژهها همچون صدای ناقوس مرگ به صدا درمیآیند.
نخستین بار دانبر و هندی ها در یک چمنزار همدیگر را دیدند. روزی آنها شخصی را آوردند به نام « مری ام سی دونل » زن سفیدپوستی که به عنوان یک دختر آمد تا بعد از آنکه خانواده او کشته شدند با این قبیله زندگی کند. او کمی انگلیسی میدانست. او با یک مترجم توانست خیلی سریع پیشرفت کند تا روزی که دانبر آمد تا با قبیله زندگی کند و به تدریج اسم « رقصنده با گرگها » را انتخاب کرد.
چندین نقاط طرح در داستانهایی شبیه این فیلم وجود دارد که میتوانیم انتظار داشته باشیم. گاو وحشی شکار شد (با لرزش عکاسی شد). درگیری خونینی با قبیله مخالف به وجود آمد. داستانی عاشقانه بدیهی بین دانبر و مری برقرار بود. اما تمام چیزها با نگاه به جزئیات و با احترام به سنت و با شیرینی مسلم آمادگی انجام شد. قصه عشق آنها خیلی لطیف است. این از آن اعمال عاشقانه مبتذل نیست بلکه رابطه ای است که اساساّ بر نگاه عاشقانه شکل گرفته است، از طریق دو شخصی که به یکدیگر خیره میشوند. مراتب خنده آور و لطیفی وجود دارد که نشان میدهد چگونه آن قبیله آن را مشاهده میکند و این داستان عاشقانه را ثبت میکند وقتی که همسر کیکینگ برد بلک شول « تانتو کاردینال » به شوهرش میگوید وقت آن رسیده که گریه و زاری برای شوهر مرده او را ترک کنیم و این مرد جدید را در آغوش او بپذیریم.
در ضمن ما بسیاری از اعضای قبیله آن سرباز را میشناسیم که مهمترین آنها عبارتند از: پرنده قوی « گراهام گرین » باد در موهایش « رادنی ای گرانت » و آشپز دانای پیر، ده خرس « فلوید رِد کرو وسترمن ». این افراد شخصیت محکمی دارند، اینها مردانی هستند که دقیقا میدانند چه کسانیاند و در نگاه اول بعد از اینکه دانبر در جنگ پشت آنها کشته شد، و دریافت که هرگز « جان دانبر » واقعی را نشناخت اما او میداند چه کسی با گرگها میرقصد. اکثر فیلم توسط دانبر روایت شده است و گفتار او در این قسمت مرکز اصلی فیلم است. او درمیابد که جنگ با قبیله دشمن برای اهداف سیاسی نبوده بلکه جنگ غذا و سرزمین بود و این جنگ برای آنکه از زنها و بچههایی که در میانه میدان جنگ بودند اتفاقافتادهاست. حس پوچ و عبثی که او به عنوان یک سرباز اتحادیه در روز خودکشی خود احساس میکرد با این بیان شفاق جایگزین شد: او دلیل جنگیدن خود را میداند و اینکه چرا میخواهد خطر کند و زندگی خود را از دستبدهد .
فیلم « رقصنده با گرگها » دارای نوعی از بینش و جاهطلبی است که فیلمهای امروزی کمیاب است.این یک فیلم ساختاری نیست بلکه داستانی اندیشمندانه و دقیق است. این وسترن در زمان است وقتی که گفته میشود وسترن مرده است. این فیلم تخیل و حس همدردی ما را مورد سال قرار میدهد. این زمان خودش را طی میکند سه ساعت تا رها کند. این یک پیروزی شخصی برای کوین کاستنر، بازیگر جوان و باهوش فیلم « سرزمین رویاها » است کسی که کارگردان فیلم بود و فرماندهی داستان و ساختار دیداری تکاندهنده را نشان داد. این فیلم بااطمینان به جلو رفت و چنان خوب بود که باور نکردنی به نظر میرسید که این کار نخست کارگردان باشد.
کاستنر و فیلمبردار او « دین سملر » به دلیل توصیف چیزها به صورت دیداری مورد احترام قرار گرفتند. بسیاری از مهمترین دیدگاههای آتها بوسیله یک نگاه خیره، تصویر نزدیک و تصویربرداری جزئی ساخته شدهاست.
در سال 1985 قبل لز اینکه کاستنر ستاره شود، نقشی برجسته در فیلمی به نام « سیلورادو » بازی کرد زیرا میخواست در غرب باشد. اکنون او با ساخت یکی از بهترین فیلمهای غربی است که تا حالا دیدم یک بار دیگر رویایش را بدستآورد. این فسیلم شرایط را برای صدها نژادپرست و غربیهای کوته نگر که قبل از آن رفتند تغییرداد. با اجازه دادن به سرباز آمریکایی که به زبان خودش صحبت کند و با وارد شدن به دهکده آنها و مشاهده رسوم آنجا، آنها را مثل مردم میداند نه همچون گروهی از وحشیان فریادکننده در دید تفنگداران ارتش بلکه مثل مردم میبیند. این یکی از بهترین فیلمهای سال است.
مترجم: راجر ایبرت
دیدگاه بگذارید