نویسنده: Hampton Fancher (همپتون فنچر), Michael Green (مایکل گیرین),
8.1 | |
81 | |
0.87 |
خلاصه داستان:
داستان در مورد پليسى به نام «ريك دكارد» و جست وجوى او براى شكار چهار انسان نماى شبيه سازى شده كه «تكثير شده ها» (replicants) ناميده مى شوند در روايتى ضديوتوپيايى از لس آنجلس است. دكارد يك «بليد رانر» است، متخصص نابود كردن «تكثير شده ها».
بازیگران:
تصاویر فیلم:
نقد و بررسی فیلم به قلم
دستمایه اصلی فیلم بلید رانر، رمان آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند ؟ بوده است. رمانی در 210 صفحه كه توسط فیلیپ د. دیك، در سال 1968 به بازار نشر راه یافت.
اسكات و گروه فیلمنامه نویسان او، با تغییراتی اساسی در این داستان پست – آپوكالیستیك؛ فیلمنامهای علمی تخیلی را با مضمونهای فلسفی بدست دادند كه نتیجهاش فیلمی خاص و مورد احترام شد به نام بلید رانر.
اگرچه كشف اثر رایدلی اسكات یك دهه به طول انجامید اما آنچه مهم است، همین شناسایی و كشف و فرار یكی از مهمترین فیلمهای سینما از گمنامی و مهجور بودن است.
آمریكا، سال 2019 ، اداره پلیس شهر لس آنجلس، یك ماموریت بسیار خطرناك را به پلیس كاركشته خود با نام ریك دیكارد، واگذار میكند كه موفقیت در آن تضمینی برای امنیت تمام جهان به شمار میآید.
دیكارد باید رد رپلیكانتها را بگیرد. موجوداتی كه، در ظاهر انسانند اما توسط یك ژن مصنوعی كه تولید شركت تایرل كورپوریشن است، ساخته شدهاند. پس از تولید رپلیكانتها در اقدامی فراگیر، حضورشان در كره زمین ممنوع اعلام شده بود اما گزارشهای رسیده حاكی از حضور رپلیكانتها در لس آنجلس است، ضمن اینكه در اقدام اول، 4 رپلیكانت یك قمر مربوط به زمین را ربودهاند و همچنین بنظر میآید قصد دارند به شركتی كه آنها را خلق كرده است، نفوذ نمایند…
برای یك فیلم علمی تخیلی كه رگههای فلسفی و مضمونهای معناشناختی دارد، خلاصه داستان نوشتن همانقدر سخت است كه معرفی آن. بلید رانر، به عنوان یك فیلم تقریبا آپوكالیستی و آخرالزمانی ، شهری را به تصویر می كشد كه مظهر رونق و پیشرفت دنیا به حساب می آمده اما اكنون جز تاریكی و سردی و بی اعتمادی در آن یافت نمی شود. لس آنجلس سال 2019 یك تصویر تمام نما از پایان دنیا به زعم فیلیپ دیك نویسنده رمانی است كه رایدلی اسكات، بلید رانر را با الهام از آن ساخته است. فیلمی كه اگرچه در آن درگیری فیزیكی و تعقیب و گریز نقش اساسی دارد اما همه چیز به اكشن ماجراجویانه ختم نمی شود. تماشاگر در بلید رانر به كشف حقیقت در باره انسان شناسی هم میتواند نائل شود. هرچه بیشتر با حال و هوای خاص شهر لس آنجلس در سال 2019 آشنا میشویم و هرچه بیشتر از دپلیكانتها میبینیم و میشنویم، به این درك میرسیم كه آدمی خود مقصر آینده خویش است. جایی كه محبت و عشق و عاطفه از زندگی ها رخت بندد چیزی جز سردی و خاموشی دریافت نمی شود و بلید رانر بامضامین فلسفی خود در قالب یك تریلر علمی تخیلی بسیار تیره و حتی سیاه به بازنمایی این رخداد تلخ پرداخته است.
از فیلم ها ی مطرح در این ژانر و حتی فیلم های آپوكالیستی كه به احتمال قوی تماشا كرده اید ، بلید رانر ، تقریبا به هیچكدام شباهتی ندارد. در زمره آثار علمی تخیلی و فضایی ، نه در ساختار شباهتی به اثر گرانسنگ و ماندگار استنلی كوبریك 2001 : یك اودیسه فضایی( محصول 1968) دارد و نه به دیگر فیلم آپوكالیستی او یعنی پرتقال كوكی ( محصول 1969). به دیگر آثار آشنایی مانند جنگ ستارگان ( جورج لوكاس 1977) ، نابودگر 2 : روز داوری ( جیمز كامرون 1991) ، ئی تی ( استیون اسپیلبرگ 1982) و حتی دیگر ساخته خود رایدلی اسكات یعنی بیگانه محصول 1979نیز بلید رانر هیچ تشابهی ندارد. در واقع این آثار كه همگی جز فیلم های مهم در ژانر علمی – تخیلی هستند ممكن است تشابهات با یكدیگر داشته باشند اما بعید است مضامین خاص فلسفی موجود در بلید رانر و فضای سیاه و سراسر بدبینانه او را بتوان در این آثار مشاهده كرد.
آنچه كه رایدلی اسكات در سال 1982 ساخت در مضمون و فرم و محتوی، زمین تا آسمان با دیگر ساخته مشابه در این سال یعنی ئی تی فاصله داشت و هرگز نیز نمی توان بلید رانر را همپای ئی تی نامید. با این همه تمام امتیازات بلید رانر در زمان اكران نادیده گرفته شد و این فیلم تا چند سالی مهجور و گمنام باقی ماند. حالا سئوال اینجااست كه چرا بلید رانر امروز به عنوان فیلمی درسی ،در دانشكده های سینمایی تدریس می شود و فروش دی وی دی هایش سر به آسمان می ساید؟ علت اینكه بلید رانر فیلمی فرهنگی و صاحب سبك نامگذاری و شناسایی شده در چیست؟
با ورود تكنولوژی های كامپیوتری و ساخت استودیوهای دیجیتال ؛ روند ساخت و ساز فیلم های علمی تخیلی و آثار فانتزی به طور كلی متفاوت شد. از اواخر دهه 70 میلادی و با اكران فیلم ماندگار جنگ های ستاره ای ( 1977) ساخته جورج لوكاس ، دیگر قواعد این ژانر تغییر كرد و 5 سال بعد با ساخت جاودانه ترین فیلم علمی تخیلی یعنی ئی تی ، ساخته استون اسپیلبرگ این قواعد تكمیل شد. عمده فیلم های تخیلی ، فضایی و ماجراجویانه ی مربوط به این ژانر دیگر صاحب قواعدی شده بودند كه تماشاگر با الگو پذیری از ساخته های اسپیلبرگ و لوكاس پذیرفته بود و هرآنچه غیر از این بود ، با شكست مواجه می شد. دقیقا بلایی كه سر بلید رانر آمد.
دستمایه اصلی فیلم بلید رانر ، رمان آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی می بینند ؟ بوده است. رمانی در 210 صفحه كه توسط فیلیپ د. دیك ، در سال 1968 به بازار نشر راه یافت. اسكات و گروه فیلمنامه نویسان او ، با تغییراتی اساسی در این داستان پست – آپوكالیستیك ؛ فیلمنامه ای علمی تخیلی را با مضمون های فلسفی بدست دادند كه نتیجه اش فیلمی خاص و مورد احترام شد به نام بلید رانر. اگرچه كشف اثر رایدلی اسكات یك دهه به طول انجامید اما آنچه مهم است ، همین شناسایی و كشف و فرار یكی از مهمترین فیلم های سینما از گمنامی و مهجور بودن است.
نتیجه آن شده كه در حال حاضر بلید رانر را تلفیقی از دو ژانر نوآر و علمی – تخیلی می دانیم كه با طرافت و زیركی اسكات ، به فیلمی كلاسیك تبدیل شده است. به تعبیری شاید حتی بتوانیم بلید رانر را اثری تاثیر گذار و یا حتی پایه گذار زیبایی شناسی ژانر علمی – تخیلی بنامیم. یك دلیل برای این ادعا و درواقع این تاثیر گذاری را شاید بتوان به آثار بعدی این ژانر ربط داد كه همگی بدون استثنا ، كپی برداری های متعددی از بلید رانر داشتند و بعضا بسیار نیز موفق بودند. منظورم از كپی برداری ، هم در فرم است و هم در محتوا ، حتی این كپی برداری در مضامین فلسفی نیز قایل اشاره اند. اگربلید رانر را دیده اید تصاویر خیس و مه گرفته و سیاه و تاریك شهر لس آنجلس را بیاد بیاورید و به آن لحن خشك و سیاه و سرشار از بدبینی فیلم را اضافه نمائید. اینچنین مضامینی را حتی می توانیم در فیلم های امسال ( جنگ : لس آنجلس ؛ محصول 20011 با بازی دن آیكهارت) مشاهده كنیم. با اینهمه هیچكدام از این فیلم ها بجز اثر ستایش شده ی منطقه 9 ( محصول 2009 ساخته نیل بلامكامپ) به نمایش آدم فضایی یا موجود علمی تخیلی به صورت متفكر نپرداخته اند. آنچه از كاراكترهای اینچنینی در مقام تفكر می بینیم مربوط به نظامیگیری و كشتار است، گویی انسان هایی هستند مصنوعی كه در واقع ماشین های كشتار نام دارند اما در بیلید رانر ، با آدم مصنوعی هوشمند از نوعی خاص روبرو هستیم. آنها قادر به تفكرند و در ابتدای امر مانند انسان ها می توانند عشق و عاطفه را نیز درك كنند. روندی كه در فیلم منطقه 9 نیز به ، به گونه ای زیبا شناسانه به تصویر كشیده شده بود.
یك نكته بسیار مهم برای كسانی كه بلید رانر را ندیده اند و ممكن است در ده دقیقه اول فیلم را تحمل نكنند، قابل توضیح و اشاره است. لحن سیاه و بدبینانه بلید رانر بسیار از متن نوول فیلیپ دیك تاثیر پذیرفته ، لوكیشن ها غرق در مه شبانه اند و گویی مدام در شبهای پر از تیره لس آنجلس قدم بر می دارید . این تیرگی و سیاهی عمدی است و متاثر از لحن فیلم است. تماشاگر در هیچ سكانسی نمی تواند شاهد غیبت تابلوهای نئون بسیار بزرگ و خیابان های تیره و تار نباشد. این تیرگی را باید تحمل كرد چون به ذات قصه اصلی و داستانك های آن ربط دارد و در ادامه اگرچه قرار نیست شاهد سكانس های شفاف باشیم اما چون تا حدودی اصل ماجرا دستمان می آید ، این تیرگی ها و تحملشان ساده تر می شود.
منبع: همشهری
نقد و بررسی فیلم به قلم
بر اساس رمان آیا اندرویدها خواب گوسفندهای برقی را میبینند؟ نوشتة فلیپ كٍِی. دیك
بلید رانر از آن گونه فیلم هایی است که تنها در همان بار اول تماشا، داستان فیلم را درک کرده و متوجه می شوید، اما در دفعات بعدی تماشای فیلم، هر بار، نکات جدیدی متوجه می شوید. توجه به همین نکات، که تعدادشان هم اصلا کم نیستند ما را متوجه این موضوع می کند که فیلم بلید رانر، یک شاهکار تمام عیار است. اشتباه نکنید. اگر طرفدار فیلم های علمی تخیلی نیستید، تماشای این فیلم را به این بهانه از دست ندهید. برای کسانی که تحمل تماشای فیلم هایی مانند جنگ ستارگان را حتی برای چند دقیقه ندارند (از جمله خودم) نگاه به ژانر یا حتی عکس های فیلم بلید رانر غلط انداز است. اما این فیلم، به طور کامل متفاوت است با تصوری که ممکن از پیش از تماشا، در ذهن شما باشد .
در پایان توصیه می کنم اگر فیلم را تماشا نکرده اید، ابتدا نقد کوتاه آن و سپس تحلیل فیلم را تا «پایان پاراگراف اول بخش خلاصه داستان» بخوانید و سپس فیلم را تماشا کنید. اما اگر فیلم را دیده اید، توصیه می کنم تحلیل زیبای آقای مهرداد تویسرکانی را به هیچ عنوان از دست ندهید. شاید بار دیگر شما را به هوس بیاندازد تا فیلم را از نو تماشا کنید.
نقد فیلم
اکران نسخه جدید و تدوین نهایی «بلید رانر» در جشنواره ونیز باز هم نام این فیلم درخشان و دوست داشتنی را بر سر زبان ها انداخت. نسخه جدید که به لحاظ کیفیت عرضه و حتی سر و شکل ظاهری در نوع خود بی نظیر است در پکیجی پنج دیسکه ارائه می شود. در این پکیج علاوه بر نسخه جدید و ضمائم معمول نسخه های سال 1982 و 1992 (نسخه رایج در ایران) نیز وجود دارند، به همراه مستندی سه ساعته با نام «روزهای خطرناک» درباره حواشی و مصائب ساخت فیلم. پیش از این، مجموعه فیلم های «جنگ های ستاره یی» و البته نسخه عرضه شده از فیلم «برزیل» توسط شرکت کرایتریون در این زمینه رکورددار بودند که با ورود بلید رانر به بازار هر دو آنها در حاشیه قرار می گیرند. استفن سایتو در یادداشت زیر اهمیت نسخه جدید را به خوبی تشریح کرده است.
پس از گذشت بیست و پنج سال از اکران «بلید رانر» اکنون دیگر وقت آن بود که بالاخره نسخه مطلوب و مناسبی از این فیلم محبوب به بازار بیاید. طبق اعلام کمپانی برادران وارنر «تدوین نهایی» این فیلم که بی شک حسن ختام نسخه های متعدد بلید رانر است هجدهم دسامبر امسال در معرض فروش قرار می گیرد. بلید رانری که آمیزه دلنشینی از دو ژانر نوآر و علمی – تخیلی است و به رغم شکست تجاری اش در زمان اکران همواره یک کالت مووی کلاسیک بوده و طرفداران بی شمار و همیشگی خود را داشته است.اگر از خودتان می پرسید چرا برای این فیلم به خصوص این قدر هزینه و وقت صرف می شود باید بگویم بلید رانر فیلمی است که در زمان خودش چندان قدر ندید و به شدت مهجور واقع شد؛ در سال های بعد اما چنان ارج و قربی یافت که منتقدان آن را پایه گذار زیبایی شناسی ژانر علمی – تخیلی در سینما دانستند. فیلمی که با خیابان های خیس و مه گرفته ، نئون های تبلیغاتی و لحن بدبینانه یی که متأثر از رمان فیلیپ ک. دیک بود نقطه عطفی بس مهم در تاریخ فیلم های علمی تخیلی به شمار می رود.چارلز دو لازیریکا در مقام تهیه کننده نسخه نهایی، کاستی های بصری نسخه های پیشین را یکی از دلایل وجود نسخه جدید می داند؛ «ما همه نسخه های قبلی را تست کردیم و متوجه شدیم به دلیل گذشت زمان کیفیت بصری فیلم افت چشمگیری داشته و مخاطبان در مواجهه با فیلم نمی توانند به راحتی مفاهیم مطروحه در آن را درک کنند. صحنه ها بیش از حد تاریک بودند و فیلم حس و حال زمان اکرانش را از دست داده بود.»
البته بلید رانر مشکلاتی فراتر از این موارد نیز داشته است که به زمان ساخت فیلم باز می گردد. می دانیم که اسکات در آن زمان به دلیل نوع قراردادش با کمپانی سازنده فیلم حق نداشته در تدوین فیلم دخالت چندانی بکند و نظر نهایی مختص استودیو بوده است. استودیو نیز بی توجه به نظر اسکات نسخه یی را روانه اکران کرده همراه با نریشن هریسون فورد که در پایان هم متأثر از ایده مرسوم «پایان خوش» آن روزها، فورد و شون یانگ را در حالی به تصویر کشیده که به سمت غروب آفتاب می رانده و از دوربین فاصله می گرفته اند. با این حال همین نسخه از بلید رانر نیز طرفداران و هواداران بسیاری یافت. تا اینکه اسکات بالاخره در سال 1991 فرصت می یابد با تغییراتی فیلم را به دلخواه خودش نزدیک کند.
قضیه از این قرار بود که استودیوی وارنر در آن سال به طور اتفاقی راف کات های به جامانده از اسکات از سال 82 را به صورتی محدود به نمایش گذاشت و وقتی به قابلیت های جذاب آن پی برد از اسکات دعوت کرد تا بازگشته و نسخه جدیدی از فیلم تهیه کند. اما اسکات که در آن زمان مشغول تکمیل مراحل پایانی ساخت «تلما و لوئیز» بود و خود را برای پروژه باشکوه بعدی اش (فتح بهشت؛1492) آماده می کرد پیشنهاد برادران وارنر را رد می کند. استودیو نیز که بر تصمیم خود مبنی بر ترمیم نسخه پیشین مصر بوده تصمیم می گیرد با موافقت اسکات یکی از کارگردانان تحت استخدام خود به نام مایکل آریک را به کار گرفته تا با تکیه بر راف کات های اسکات نسخه جدیدی تهیه کند؛ نسخه یی که «فاقد نریشن و پایان خوش» بوده و سکانس رویای دکارد (فورد) نیز به آن اضافه شده باشد؛ رویای مناقشه برانگیز اسب تک شاخ که احتمال انسان نبودن دکارد را در فیلم تقویت می کند.
دو زیریکا شخصاً مسوولیت پروژه را به عهده می گیرد و به همین خاطر مجبور می شود به تنهایی تمام 977 حلقه نگاتیو فیلمبرداری شده را بازبینی کند و حتی به این نتیجه برسد که برخی صحنه های مربوط به مارفروشی عبدل بن حسن را باید با حضور جوانا کسیدی و پسر هریسون فورد مجدداً فیلمبرداری کنند؛ تصمیمی که البته طرفداران فیلم را به شدت عصبانی کرد. در نسخه جدید رویای اسب تک شاخ دکارد نیز وجود دارد اما کماکان در ابهام است و نمی توان معنای صریحی از آن برداشت کرد. دو زیریکا از قول اسکات در این باره می گوید؛ «در سکانس رویا ابهامی عامدانه وجود دارد و از ابتدا هم قرار بر بیان آشکار و صریح نبوده است. به همین خاطر نتیجه گیری از این سکانس به برداشت خود مخاطب بستگی دارد.» زیریکا ادامه می دهد؛ «سکانس رویا در نسخه جدید به لحاظ سبک بیانی شباهت بیشتری به رویا پیدا کرده است اما از ابهام موجود در آن کاسته نشده و با نسخه قبلی تفاوتی ندارد». نسخه حاضر که با نظارت مستقیم اسکات تولید شده، بی شک اصلی ترین و کامل ترین نسخه موجود از بلید رانر به شمار می رود و مطمئناً اتفاقی مهم در سینمای این روزها است که به قول مدیر سایت بلید زون «فقط یک بار برای همیشه اتفاق می افتد،»
نویسنده: استفان سایتو (ورایتی)
مترجم: هومن نصر
منبع: روزنامه اعتماد
نقد و بررسی فیلم به قلم
نوشتار آغازین فیلم: در ابتدای قرن بیست و یكم، كمپانی روبات سازی تایرِل، موفق به تكمیل روباتهای مدل نِكسوس 6 شد؛ موجوداتی كه از انسان قابل تشخیص نبودند، و رپلیكنت[1] (رونوشت) نام گرفتند. رپلیكنتها از نظر سرعت و قدرت جسمانی از انسان برتر بودند، و توان ذهنی آنها دستكم با مهندسان نابغهای كه خلقشان كرده بودند، برابری میكرد. رپلیكنتها در جهانهای خارجی به عنوان بردة كارگر به خدمت گمارده شدند، و از آنها برای عملیات اكتشاف و مسكونیسازی در سیارات مسموم و غیر قابل زیست استفاده میشد. پس از بروز شورشی خونین توسط یك گروه رزمی نكسوس 6 در یكی از مهاجرنشینهای خارجی، حضور رپلیكنتها در سطح سیارة زمین ممنوع شد، و سرپیچی از این قانون مجازات مرگ به همراه داشت. یك رستة ویژة پلیس تحت عنوان واحد بلِید رانر ایجاد شد، كه افراد آن وظیفه داشتند در صورت ورود رپلیكنتها به زمین، آنها را بكشند. به این عمل اعدام نمیگفتند؛ آن را بازنشست كردن مینامیدند.
خلاصه داستان: (خطر لو رفتن داستان بعد از پاراگراف اول تا انتهای بخش خلاصه داستان) سال 2019: شش رپلیكنت شورشی یك شاتل را در مسیر زمین به ماه میربایند، سرنشینان و خدمهاش را قتل عام میكنند، و به زمین میگریزند. اینها از مدل جدید نكسوس 6 هستند، كه تمامی خصایص عقلی و حسی بشری، جز تجربة كودكی و رشد طبیعی را دارا هستند. به همین دلیل، كمپانی تایرل برای جلوگیری از برتری مطلقشان نسبت به انسان طول عمر آنها را به چهار سال محدود كرده است. این رپلیكنتها به لوسآنجلس میآیند تا با دسترسی به طراح اصلی خود، دكتر اِلدون تایرِل ( جو تِركِل) راز افزایش طول عمرشان را كشف كنند. در نخستین تلاش برای نفوذ به ساختمان كمپانی تایرل، دو تن از آنها كشته میشوند. چهار رپلیكنت باقیمانده، لیون (برایون جِیمز)، زورا (جوانا كَسیدی)، پریس (داریل هانا)، و رهبرشان روی بَتی (روتر هووِر) از صحنه میگریزند. پلیس برای یافتن این افراد، استخدامشدگان جدید كمپانی، از جمله لیون را تحت آزمایش وویت كامپف قرار میدهد (وویت كامپف نوعی دستگاه دروغسنج است كه بلید رانرها توسط آن رپلیكنتها را از انسان تشخیص میدهند). لیون بازپرس را به قتل میرساند، و فرار میكند. بلید رانر سابق، ریك دِكِرد (هریسون فورد) توسط رئیس پلیس برایانت (ام. اِمِت والش) و تحت نظارت گَف (ادوارد جیمز اولموس) مأمور تعقیب و شكار رپلیكنتها میشود. گف یك پلیس سهرگة آفریقایی ـ ژاپنی ـ اسپانیایی است، كه عادت به ساختن اوریگامی دارد.
دكرد با تایرل و دستیارش رِیچِل (شون یانگ) آشنا میشود. تایرل اصرار میكند كه ریچل توسط وویت كامپف آزمایش شود. دكرد درمییابد كه ریچل یك مدل آزمایشی است. تایرل به او خاطرات بخشیده، بهطوری كه گذشتهای را كه وجود نداشته،(كودكی، مادر، خانة دروغین و…) به صورت وقایع حقیقی به یاد میآورد. ریچل نمیداند كه یك رپلیكنت است. دكرد در هتل محل اقامت لیون چند قطعه عكس یادگاری مییابد. در همین حال، لیون و روی بَتی به آزمایشگاه چو (جیمز هانگ)، طراح و سازندة چشم رپلیكنتها میروند. چو به آنها نشانی یك مهندس ژنتیك جوان به نام سباستین (ویلیام اندرسون) را میدهد. ریچل كه نسبت به ماهیت خود دچار تردید شده، به دیدار دكرد میرود، و به عنوان مدرك عكسی از كودكی خود را به او نشان میدهد. دكرد برای اثبات واقعیت، خاطرات شخصی او را (كه قاعدتاً كسی نباید از آنها چیزی بداند) برایش بازگو میكند. همان شب، دكرد خواب یك یونیكورن (تكشاخ) را میبیند.
شب بعد، دكرد زورا را مییابد، و طی یك تعقیب و گریز او را میكشد. برایانت به دكرد میگوید كه حالا پلیس میداند ریچل هم یك رپلیكنت است، خبر مفقود شدن او را میدهد، و دستور بازنشستگیاش را صادر میكند. مدتی بعد، لیون كه در نزدیكی صحنه حضور دارد، با دكرد درگیر میشود، و از او طول عمر بیشتر میخواهد. اما ریچل به موقع سر میرسد، و او را از پا در میآورد. دكرد در مییابد كه جان خود را مدیون یك رپلیكنت است، و احساس میكند كه به عشق ریچل گرفتار شده.
در همین حال، پریس و روی بَتی به خانة سباستین میروند. او كه هم به علت ابتلا به سندروم متوشلح (بیماری تقسیم سریع سلولی) محكوم به مرگ زودرس است، و هم به عنوان دستیار تایرل برای رپلیكنتها احترام قایل است، با آنها همدردی میكند، و روی را به محل سكونت تایرل هدایت میكند. روی طول عمر بیشتر درخواست میكند، اما تایرل ادعا میكند كه چنین چیزی از عهدة او ساخته نیست. روی كه میداند خالقش دروغ میگوید، هم او، و هم سباستین را میكشد. با مرگ تایرل آخرین راه رپلیكنتها برای افزایش طول عمر بسته میشود.
به دستور برایانت، دكرد برای تحقیق به آپارتمان سباستین میرود. در آنجا پریس به او حمله میكند، اما خودش كشته میشود. روی به انتقام مرگ دوستانش با دكرد درگیر میشود، و تقریباً شكستش میدهد. اما در آخرین لحظه او را از مرگ حتمی نجات میدهد، و خود میمیرد. دكرد كه دستور دارد ریچل را هم بكشد، برای حفاظت از او تصمیم میگیرد كه هر دو به نقطة نامعلومی فرار كنند. ولی در لحظة خروج از آپارتمان، یكی از اوریگامیهای گف را روی زمین میبیند: یك یونیكورن. دكرد درمییابد كه خودش هم مثل ریچل یك رپلیكنت صاحب خاطرات است.
* * *
نگارنده این متن اصولاً انتخاب و رتبهبندی آثار هنری (در مورد مبحث حاضر، فیلمهای علمی ـ تخیلی) را روش صحیحی برای ارزشیابی آنها نمیداند. با این حال، اگر مجبور باشم یك فیلم را به عنوان برترین فیلم علمی ـ تخیلی تاریخ سینما برگزینم، بلید رانر را دارای اقبال فراوانی برای احراز این مقام میدانم. این اثر فراتر از یك فیلم سینمایی است، چرا كه طی نزدیك به یك ربع قرنی كه از نمایش آن میگذرد، تبدیل به یك خردهفرهنگ شده است. همین بس كه جستجوی سادة عنوان فیلم روی گوگل، میتواند ما را به حدود 200 هزار وبسایت و وبپیج مربوط به بلید رانر هدایت كند.
به هر صورت، تردیدی نیست كه بلید رانر اگر نه برترین، كه لااقل یكی از برجستهترینهای تاریخ سینما ، و دست كم از یك نظر یگانه است. اغلب تحلیلگران فیلم بر این اعتقاد استوارندكه سینما همواره یك گام از ادبیات عقب است. به بیا ندیگر ، هیچ سبك، شیوه یا گونة روایی در سینما امكان ظهور نمییابد، مگر آنكه پیش از آن توسط داستاننویسان تجربه شده باشد. اما در اینجا ما با فیلمی روبرو هستیم كه خردهگونة ادبی «سایبرپانك» را شكل داد (اصطلاح سایبرپانك ابداع بروس بِتكه نویسندة آمریكایی است، و نخستین بار در داستان كوتاه او تحت همین عنوان در 1983 استفاده شد. اما صاحب نظران آغاز زیرگونة ادبی سایبرپانك را از 1984 با رمان نورومَنسر اثر ویلیام گیبسون میدانند). طی دو دهة اخیر سایبرپانك ظرفیت خود را برای تحلیل آیندة نزدیك به نمایش گذاشت؛ آیندهای كه در آن تفكر انسان و رایانه ـ خوب یا بد ـ چنان در هم ادغام میشوند كه تفكیكشان از یكدیگر ناممكن بهنظر خواهد رسید. هر چه فاصلة ما با این آیندة تخیلی كمتر میشود، توانش در پیوستن به حقیقت آشكارتر میگردد. سازندگان بلید رانر با به تصویر كشیدن گونهای فضای سایبرنتیك در راه پاسخ دادن به سؤالهایی گام برداشتند كه نه تنها سایبرپانك را شكل داد، بلكه همواره از بنیادیترین و كهنترین پرسشهای بشر بوده؛ دو پرسشی كه در عین حال، موضوع اصلی بسیاری از داستانهای نویسندة رمان فیلم، فیلیپ كی. دیك بوده است: من كه هستم؟ و حقیقت چیست؟
فیلیپ كیندرِد دیك یكی از شاخصترین نویسندگان ادبیات علمی ـ تخیّلی مدرن محسوب میشود. جان برانر نویسنده و ویراستار برجستة علمی-تخیلی، او را در نوع خود بهترین دانسته، میگوید: «دلیل انتخابم این است كه هرگز دلم نمیخواهد در موقعیتی حضور داشته باشم كه دیك خلق كرده است». داستانهای دیك چنان تلخ و تیرهاند كه گاه به پوچی میزنند. با این حال، بسیار متقاعدكنندهاند. عناوین قصههایش هم اغلب رنگ و بوی سوررِئال به خود میگیرند؛ ازجمله، نام رمان بلید رانر در اصل آیا اندرویدها خواب گوسفندهای برقی را میبینند است. همچنین، عنوان دو داستان دیگر او كه به فیلم برگردانده شدهاند، یعنی یادآوری مطلق و جیغكِشهادر اصل به ترتیب «ما میتوانیم بهجای تو همهاش را یكجا به خاطر آوریم» و «نوع دوم» هستند.
جای آن است كه به تغییر نام فیلم مورد بحثمان، و دلیل آن نیز اشاره شود. به كرّات دیده شده كه «بلید رانر» را در متون فارسی «دوندة روی تیغ» ترجمه كردهاند، كه برگردانی سراسر نادرست است. قضیه از این قرار است كه اَلن ئی. نورس در 1978 رمانی جنایی به همین نام منتشر كرد و سال بعد ویلیام اس. بوروز بر همین اساس فیلمنامهای نوشت، و آن را به ریدلی اسكات پیشنهاد كرد. داستان رمان نورس در مورد افرادی بود كه تجهیزات و داروهای پیشرفتة پزشكی را به پزشكان عضو شبكههای غیر قانونی میفروختند. به این ترتیب، آن را باید قاچاقچی چاقوی جراحی یا چیزی در این حدود ترجمه كرد. فیلمنامة مورد بحث هرگز به مرحلة تولید نرسید. اما حق استفاده از عنوان آن برای اسكات محفوظ ماند. از طرف دیگر، شخصیت گوسفند الكتریكی داستان فیلیپ دیك نیز در فیلمنامه جایی نداشت و به همین جهت، تغییر عنوان فیلم اجتناب ناپذیر مینمود. كارگردان تشخیص داد كه عنوان رمان نورس میتواند اسم رمز خوبی برای شكارچیان رپلیكنتها باشد. از این رو عبارت «بلید رانر» اسم خاص است، و شایسته است كه ترجمه نشود؛ همان گونه كه در سراسر دنیا به همین نام شناخته شده است.
* * *
اگرچه هر بار كه نام بلید رانر بر زبان میآید، دوستداران تخیّل علمی فیلیپ دیك را، و عشاق سینما ریدلی اسكات را به یاد میآورند، اما فیلم مذكور یكی از دلایل اثبات این مدعا است كه ساختار فیلم ـ در مقام یك محصول زیبا ـ هر روز بیشتر به یك اثر هنری مشترك تبدیل میشود. ذهنهایی هنرمند و خلاق در این پروژه شركت داشتند كه هر یك به تنهایی میتوانند موجب اعتبار و حیثیت یك فیلم باشند. از طراح تولید وكارگردان هنری آن، لارنس جی. پُل آغاز میكنیم كه طراح معمار، شهرساز، و یكی از نظریهپردازان پسامدرنیسم است. وجود او بیتردید یكی از برجستهترین امتیازهای فیلم است. پل بود كه با تلفیق سه سبك معماری گوتیك، اسلامی، و آمریكای مركزی و جنوبی برای نخستین بار معماری پسامدرن را وارد سینما كرد، چنان كه اكنون بلید رانر را (لااقل از جنبة بصری) نخستین فیلم پسامدرن تاریخ سینما قلمداد میكنند. آنچه كه در تاریخ معماری نیمة دوّم قرن بیستم تحت عنوان سبك اینكا شهرت یافته، به نام او ثبت شده و نخستین مرتبه در این فیلم محك خورده است.
ولی حتی پل هم نقطة آغاز این خط نیست. او ساختمان چشمگیر هرمیشكل شركت تایرل را به درخواست اسكات و متخصص جلوههای ویژه، داگلاس ترامبول طرح كرد. ترامبول در این مورد میگوید: «درست به خاطر ندارم، اما تصور میكنم كه ساخت هرم نظر مشترك من و ریدلی بود. در اصل قرار بود هرم درست در مركز شهر قرار بگیرد. ولی ما فكر كردیم كه اگر به حومه انتقالش بدهیم، جذبه و عظمت بصری بیشتری به ساختمان خواهیم بخشید.
از سوی دیگر، تختة داستان (استوریبرد) فیلم (كه ریدلی اسكات بر طبق عادت و وسواس همیشگی، تمام آن را با دست خودش رسم كرد) با همكاری ترامبول، پل، و همچنین نویسندگان فیلمنامه، همپتون فنچر و دیوید پیپلز، و آیندهشناس بصری، سید میدطراحی شده است. با این حال، الگوی اصلی كار، مجموعة رمانهای گرافیك علمی ـ تخیلی «هِویمتال» اثر مشترك موبیوس (طراح لباس فیلم تران) و دَن اُبَنون (فیلمنامهنویس بیگانه) است. این همكاری پیچیده شامل فیلمنامه نیز میشود، چرا كه اسكات پس از كار بر روی نسخة اصلی ـكه توسط پیپلز نوشته شده بودـ آن را برای پرداخت و صیغل نهایی به دست فنچر داد. فنچر در این مورد ادعا میكند كه فیلمنامه، تا پیش از اینكه خودش در نسخة پیپلز ـ كه توسط ریدلی اسكات ویرایش شده بود ـ دست ببرد، اثری بی عیب و نقص بود، در حالی اسكات و فنچر معتقدند كه فیلمنامه توسط فنچر به كمال مطلوب رسید. همچنین باید باید اشاره شود كه فیلیپ كی. دیك (كه تنها چند روز پس از آغاز نمایش فیلم درگذشت) در تمام این مراحل به عنوان مشاور در كنار این گروه نخبه حضور داشت.
اما این نیز پایان داستان نیست. سرنوشت چنان رقم خورده بود كه تمامی دستاندركاران بلید رانر سنگ تمام بگذارند، و اغلب آنها بهترین كار دوران حرفهای خود را ارائه دهند. این نكته بخصوص در مورد بازیگران اصلی بیشتر صادق است. بازی كه هریسون فورد به نقش دكرد ارائه میدهد، یك دنیا با شخصیتهای بزنبهادر هان سولو و ایندیانا جونز فاصله دارد (به خاطر همین نقشآفرینی بود كه پیتر وِیِر او را برای ایفای نقش اول شاهد برگزید). شون یانگ، روتر هووِر، برایون جیمز و داریل هانا نه تنها با بازی در این فیلم یكشبه از افرادی گمنام به ستارگان سینما بدل شدند، بلكه دیگر هرگز نتوانستند چنین بازیهای توانمندی را به نمایش بگذارند. فیلیپ دیك در این مورد میگوید: «تماشای روتر هوور به نقش بَتی من را تا سرحد مرگ ترساند، زیرا دقیقاً همان بود كه در تصورم ساخته بودم. در مورد شون یانگ باید بگویم كه خودم هم از بین یكصد بازیگر زن، او را برای نقش ریچل انتخاب میكردم. یانگ جداً شبیه ریچل است. اما هریسون فورد به مراتب بیشتر از حد تصورم به دكرد شباهت یافته. منظورم این است كه او صرفاً خارقالعاده است». و ادامه میدهد: « وقتی به چند تن از دوستانم كه رمان را خوانده بودند، عكسهای فیلم را نشان دادم، پرسیدند: ”متوجه هستی كه اگر تو این داستان را ننوشته بودی، هریسون فورد آن كراوات را نمیبست و آن كفشها را نمیپوشید؟“ من در جواب گفتم: “این درست است. اما جنبة هیجانانگیز قضیه در آن است كه اگر هریسون فورد این نقش را بازی نكرده بود، دكرد هرگز به یك شخصیت واقعی تبدیل نمیشد.“ در واقع من هرگز نمیتوانستم تصور كنم كه فورد تا این حد شبیه ریك دكرد شود. نخستین مرتبه كه چند قطعه از فیلم را دیدم، پیش خودم فكر كردم كه حالا این شخصیت، دكرد، واقعاً موجودیت دارد. زمانی او وجود نداشت، اما حالا چرا. اما در عین حال، او حاصل كار یك نفر نیست، مجموعهای وسیع از زحمات و تلاشهاست، كه در وجود هریسون فورد گرد آمدهاند. به همین دلیل، حالا این شخصیت به یك دكرد واقعی و ملموس تبدیل شده است.»
دربارة موسیقی فیلم چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد، جز اینكه ونجلیس شاهكاری بلامنازع خلق كرده است. كمتر قطعهای در تاریخ موسیقی تصنیف شده كه قادر باشد در همان نخستین مرتبه شنونده را این چنین میخكوب كند. اگر تعصّب نسبت به گذشتگان را كنار بگذاریم، تم اصلی بلید رانر را میتوان همسنگ پیشدرآمد سمفونی پنج بتهوون، یا توكاتای باخ دانست. تنها نكتة قابل ذكر، وجود دو قطعة غیر اوریژینال در فیلم است؛ تم تغزلی كه توسط ریچل با پیانو نواخته میشود، برداشتی از ناكتورن شمارة 13 شوپن است، و قطعة موسوم به “Memories of Green” (خاطرات چمنزار) در اصل متعلق به یكی از آلبومهای پیشین ونجلیس تحت عنوان “See you Later” (به امید دیدار) میباشد. به هر صورت، محض امتحان سعی كنید فیلم را بدون موسیقی متن تصور نمایید. نتیجه چیزی مشابه جنگهای ستارهای فاقد موسیقی جان ویلیامز خواهد بود: مجموعهای از تصاویر خوش آب و رنگ، ولی فاقد روح.
* * *
* * *
یكی از مشكلات سینمای علمی ـ تخیّلی تا پیش از بلید رانر این بود كه كمتر كسی توان و جرأت ساخت یك فیلم علمیـ تخیلی سخت را داشت. حتی اگر كارگردان به شعور مخاطب خود اعتماد میكرد، صاحبان استودیوها حاضر به مخاطره نمیشدند. امثال چنین آثاری انگشت شمار و نمونههای موفق، نادر بودند. از همین روست كه فیلمهایی همچون آنها! یا 2001: اودیسهای فضایی سالها به عنوان آثاری یگانه تلقی شدند. برخی از فیلمهای بسیار خوب از این دست همچون فرار صامت (داگلاس ترامبول/1973) نیز باید چندین دهه بیاعتنایی را تحمل میكردند، تا به ارزش واقعیشان پی برده شود. مشكل اساسی برای سینماگری كه به وادی تخیّل علمی سخت گام مینهد آن است كه نمیتواند همچون یك نویسنده برای تشریح مطالب علمی و منطقی، فقط از كلام استفاده كند. چنین روشی اغلب محكوم به شكست است و حاصلش چیزی جز یك فیلم كسلكننده نخواهد بود. نمونة عبرت انگیز این گروه، سولاریس (آندرهیی تاركوفسكی/1973) است كه تنها عشاق فیلمساز یاغی روس تحسینش میكنند، ولی برای مخاطب عام سینمای علمی ـ تخیلی اثری گنگ است، در حالی كه همان مخاطب با رمان تحسین برانگیز استانیسلاو لِم ارتباط بهتری برقرار میكند. به همین جهت و به خاطر ذات بصری سینما، فیلمساز علمی ـ تخیلی ناگزیر است كه بسیاری از نكات پیچیدة علمی، فنی یا منطقی داستان را صرفاً از طریق تصویر بیان كند. بلید رانر در این راه موفقیتی كم نظیر كسب كرد. این یكی از دلایل آن است كه اروپاییها بهتر از آمریكاییها و جوانان بهتر از افراد مسن با فیلم ارتباط برقرار كردند. سرتاسر این اثر پوشیده از نكاتی است كه در ساختار روایی آن نقش تعیین كننده دارند، ولی یا توسط تصویر منتقل میشوند، یا در پس دیالوگها مخفی شدهاند.
بنیادیترین مضمون بصری علمی ـ تخیّلی در بلید رانر نابودی محیط زیست است. در سرتاسر داستان هوا تاریك و آسمان خاكستری است و بارانی بیوقفه جریان دارد. باران سیلآسای دائمی در لوسآنجلس؟ چه چیزی جز پدیدة گلخانهای میتواند عامل چنین وضعیت جوی باشد؟ تخلیة انفجارمانند دودكش بناهای صنعتی شهر به این نكته تأكید میورزند. در هیچیك از شاتهای فیلم حتی یك شاخه علف نیز وجود ندارد، چه رسد به یك اصله درخت. همچنین با چند دیالوگ مشخص میشودكه هیچیك از حیواناتی كه در فیلم میبینیم، طبیعی نیستند، بلكه همه رپلیكنتاند. در واقع نسل اكثر موجودات زنده نابود منقرض شده، یا در مرز انقراض مطلق قرار گرفته است. به گفتگوی رد و بدل شده در نخستین ملاقات بین دكرد و ریچل توجه توجه كنید:
ریچل: «از جغد ما خوشتان آمده؟»
دكرد: «واقعی است؟»
ریچل: «البته كه نه!»
و همینطور در برخورد بین دكرد و زورا:
دكرد: «ببینم، این مار واقعی است؟»
زورا: «معلومه كه نه! فكر میكنی اگه یه مار واقعی داشتم، مجبور بودم همچین جایی كار كنم؟»
اما در پرسش و پاسخهای تستِ وویتكامپف است كه بیننده متوجه فاجعة زیستـ محیطی میشود:
دكرد: « در روز تولدتان شخصی یك كیف از جنس چرم طبیعی گاو به شما هدیه میدهد.»
ریچل: «هدیه را نمیپذیرم. به علاوه، آن شخص را به پلیس معرفی میكنم.»
دكرد: «پسر كوچكی دارید كه مجموعة پروانههای خشك شده و یك ظرف پلاستیك برای كشتنشان دارد.»
ریچل:«او را نزد روانپزشك میبرم.»
تنها موجوداتی كه تحت حمایت قرار ندارند و كشتنشان عملی شنیع، و خلاف قانون و اخلاق محسوب نمیشود، جانورانی مقاوم همچون سوسك و عنكبوت هستند:
دكرد: «در حال تماشای تلویزیون هستید كه ناگهان متوجه میشوید یك عنكبوت روی بازویتان راه میرود.»
ریچل: «میكشمش.»
نابودی گونههای جانوری، یعنی كمبود خوراك و در نتیجه، گرسنگی. این نكته هم در ابتدای فیلم مشخص میشود. نخست دكرد را میبینیم كه آن سوی خیابان در انتظار است تا نوبت غذا خوردنش برسد. وقتی هم كه كاسب دكهدار ژاپنی صدایش میكند، با او چانه میزند؛ نه بر سر قیمت، بلكه دكرد چهار پرس سوشی میخواهد، ولی فروشنده نمیتواند بیش از دو پرس به او بدهد. حتی وقتی گف میخواهد بازداشتش كند، حاضر نیست دست از غذا خوردن بردارد، چنان كه در صحنة بعد، او را درون اسپینر (خودروهای پرندة پلیس) میبینیم كه هنوز كاسة غذایش را در دست دارد؛ غذایی كه بیتردید باید از ماهیهای رپلیكنت تهیه شده باشد.
نابودی منابع غذایی باید به معنی قحطی و كاهش جمعیت كرة زمین باشد. این نكته نیز با ظرافت در فیلم جای داده شده است. جز اماكن عمومی همچون خیابان اصلی و منطقة بازار رپلیكنتفروشها، بقیة محیط شهر تقریباً عاری از جمعیت است. در واقع، مردم در حال فرار از كرة زمین هستند. شیئی پرندة زیپلنمانندی كه در آسمان شهر گشت میزند و بهجای تابلوی تبلیغاتی استفاده میشود، مرتب یك پیام آگهی پخش میكند كه مضمون آن تشویق مردم به ترك زمین به سوی سیارات مهاجرنشین خارجی است؛ مهاجرنشینهایی كه «اقبال، آیندة روشن و زندگی سرشار از ماجرا و هیجان» را نوید میدهند. نگاه حسرتبار دكرد به این شی، نشان از واقعی بودن محتوای آگهی (لااقل به نسبت وضعیت زمین) دارد. لوسآنجلس تقریباً از اتباع آمریكایی خالی شده و مهاجران ژاپنی جایشان را گرفتهاند؛ به نحوی كه حتی روی اسپینرها و لباسهای نیروهای امنیتی واژة «پلیس» به خط ژاپنی و درشتتر از خط انگلیسی درج شده است. سباستین، نابغة مهندسی ژنتیك، تنها ساكن یك مجتمع آپارتمانی غول آساست. اما او هم با دلخوری به پریس اعتراف میكند كه به علت ابتلا به سندروم متوشلَح (بیماری تقسیم سریع سلولی كه منجر به پیری زودرس میشود) به او اجازة مهاجرت داده نمیدهند.
شاید عامل اصلی نابودی چرخة حیات، تنها نكتة مبهم در سرتاسر خط داستان بلید رانر باشد. این فاجعه از چه ناشی شده؟ یك جنگ محدود هستهای؟ ازدیاد گاز فلورین؟ سوراخ لایة اوزون؟ تا آنجا كه به فیلم مربوط میشود، چندان اهمیت ندارد. در فیلمنامه علت اصلی، آلودگی اقیانوسها و در نتیجه، انقراض نسل ریشة چرخة حیات، یعنی پلانكتونها و ماهیها ذكرشده است. اما توضیح نهایی را فیلیپ كی. دیك بر عهده میگیرد. او اخطار نسبت به فاجعة قریبالوقوع را یكی از دلایل نگارش رمانش میداند: «یك روز صبح از خواب بیدار شدم و دریافتم كه 47000 بشكه زبالة هستهای را به اعماق اقیانوس اطلس و نصف این مقدار را هم به اقیانوس آرام انداختهاند. طی 45 سال آینده هزاران بشكه حاوی فضولات رادیواكتیو شروع به نشت خواهند كرد و زنجیرة حیات را از مبدأ نابود خواهند ساخت. ناگهان دریافتم كه گرچه در هنگام وقوع این فاجعه من در قید حیات نخواهم بود، اما بچههایم و دیگران كه زنده هستند. دریافتم كه این اضطراریترین معضلی است كه رو در رویمان قرار دارد. نابودی اقیانوس نه فقط به معنی مرگ نهنگها، كه مترادف با انهدام منشاء حیات است.»
تنها صحنهای از فیلم كه میتوان در آن ذرهای از آبی آسمان را مشاهده كرد، پس از مرگ روی بتی، و پرواز كبوتر است. این جدای صحنة تحمیلی پایان نسخة سینمایی است، كه یك روز آفتابی صاف و درخشان را در میان انبوهی از گیاهان سبز و شاداب نشان میدهد. در واقع، حتی این صحنه برای بلید رانر فیلمبرداری نشد. در اصل، آنچه كه تماشاگران نسخة اكران اول دیدند، قطعاتی استفاده نشده از عنوانبندی فیلم تلألو (استنلی كوبریك/1980) بود.
دستگاه وویت كامپف هم از نكات علمی ـ تخیّلی ظریف فیلم است. اگرچه طرز كار دستگاه به وضوح نمایش داده میشود، اما توضیحات فنی آن را از زبان دكتر تایرل میشنویم كه با ارائة مشخصات آن به دكرد، میخواهد اسم ابزار را بداند. وویت كامپف نوعی دستگاه دروغسنج است. یكی از تخصصهای اصلی بلیدرانرها، مهارت كاربرد آن است. این ماشین لنزی دارد كه روی چشم فرد مورد نظر تنظیم میشود. همچنین به حسگرهایی مجهز است كه قادرند مواد شیمیایی متصاعد شده از بدن او را تجزیه و تحلیل كنند. بلید رانر برای فرد مضنون پرسشهایی را مطرح میكند كه به قصد تهییج احساسات طرح شدهاند. هدف از تست وویت كامپف تشخیص حقیقت از دروغ نیست، بلكه ماورای هوشمندی را میسنجد. سازندگان رپلیكنتها معتقدند كه مخلوقاتشان فاقد حس همدردی هستند؛ نه فقط همدردی با انسان، بلكه با هر موجود زنده. به عبارت دیگر، این ابزار سطح بینش فرهنگی و اخلاقی فرد را اندازه میگیرد. رپلیكنت بودن ریچل هنگامی مشخص میشود كه او نمیتواند به پرسشی در مورد خوردن صدف عكسالعمل صحیح نشان دهد. لیون نیز وقتی لو میرود كه از او در مورد مادرش سوأل میكنند؛ موجودی كه برای رپلیكنتها معنی ندارد.
به ریدلی اسكات ایراد گرفتهاند كه چرا آدمها، طراحی داخلی، و خودروهای شخصی تا این حد به زمان حال شباهت دارند. اما این ایراد مردود است. اگر دقت كنید، متوجه میشوید كه جز دوچرخههای مورد استفادة ژاپنیها و اتومبیلهای قدیمی و مستهلك فیلم، دیگر هیچیك از جزئیات عیناً با جهان ما مطابقت ندارند. لباسهای افراد با مدلهای مرسوم سال 82 تفاوت دارند (مثل كت آجری رنگ دكرد، یا پالتو پوست باشكوه ریچل)، حتی لیوانها مكعب شكل هستند. پایة گیلاس شامپاین دكرد (در صحنة كلوپ شبانة تفی لوییس) هم توخالی است. خودروهای مستهلك نیز (مانند آن كه در نخستین صحنة پرواز اسپینر وارد صحنه میشود) نمادی از استفادة سوخت فسیلی و آلودگی فزایندة محیط زیست است. به علاوه، مگر از سال 1982 تا تاكنون ظاهر كلی دنیا چقدر تغییر كرده كه از سال 2003 تا 2019 زیر و رو شود؟ آیا منطقی است بپذیریم كه تا بیست سال دیگر نسل كلاه شاپو كاملاً برافتد، یا هیچ راهب بودایی در لوسآنجلس یافت نشود؟ طراحی تولید و كارگردانی هنری فضای تمدن ابتدای قرن 21 باید با فیلمی همچون بیگانه كه در دو یا سه قرن پس از زمان ما رخ میدهد، تفاوت داشته باشد.
شاید تنها عامل علمی ـ تخیّلی بلید رانر كه از زمان ما عقب مانده، ِاسپِر باشد. اسپر یك ابزار پیشرفتة اسكن و تجزیه و تحلیل تصویر است. نمونهای از این دستگاه در منزل هر بلید رانر وجود دارد كه بطور مستقیم به شبكة كامپیوتر ادارة مركزی پلیس متصل است. توانایی نمایش سطوح مخفی عكس توسط اسپر به واقع ایدهای درخشان است. اما ایراد اصلی در این است كه چرا باید چنین ابزاری در سال 2019 نسخة پولاروید تحویل بدهد؟ واقعیت این است كه این نیز ایرادی بنیاسراییلی است. از یك سو، هر چه كه میگذرد، پیشبینی تحولات آینده به سبب رشد شتاب تغییرات سختتر میشود. از طرف دیگر، اندیشمند علمی ـ تخیلی تنها یك فرد روشن بین منطقی است، نه رمال فالبین. در واقع، تا پیش از ظهور سیستم عامل گرافیك مكینتاش در 1984 هیچ نویسنده یا فیلمساز علمی ـ تخیلی نتوانست ظهور سامانههای مولتیمدیا را پیشبینی كند، كه امروز ابزار كار روزمرة صدها میلیون انسان است. اگر این نكته را نقطة ضعف بدانیم، تمام جهان در آن سهیم هستند، نه فقط سازندگان بلید رانر.
* * *
آنچه كه تا به اینجا ذكر شد، تنها جزئیاتی بود برای رسیدن به پرسشهای اصلی داستان: من كه هستم؟ حقیقت چیست؟ خاطرات چیست؟ آیا وحشت از مرگ یا عشق به زندگی مختص انسان است؟ و اصولاً انسان بودن یعنی چه؟ دستاندركاران فیلم برای طرح این پرسشها (و نه الزاماً پاسخ به آنها) چارهای جز پرداخت شخصیتهای روایت نداشتند؛ كاری كه انصافاً در نهایت كمال انجام شد.
اگرچه مضمون عقدة فرانكنشتاین در سرتاسر فیلم حس میشود، اما موضوع داستان این نیست. مخلوق فرانكنشتاین همواره موجودی منفی، بدطینت، مرگبار و مهارناپذیر است. البته دكتر تایرل شخصیتی فرانكنشتاینمانند دارد. او رپلیكنتها را خلق كرده، و حالا از ترس عدم كنترلشان، عمر آنها را به چهار سال محدود ساخته است. اما رپلیكنتها با مخلوق فرانكنشتیان فاصلة بسیاری دارند. تمام آن چیزی كه آنها میخواهند، عمر كافی و رهایی از بردگی است؛ یعنی آنچه كه هر انسانی آرزو دارد. با این حال، آنها به یك حقیقت واقفند: اینكه چه از نظر جسمی، و چه عقلی، از سازندگان خود برترند. حتی در پایان فیلم این پرسش برای بیننده مطرح میشود كه آیا لیاقت آنها برای زندگی بیش از انسان نیست؟
در سراسر فیلم چنین حس میشود كه پاسخ تایرل و مردانش به این پرسش مثبت است. با این حال، گویی میخواهند به نوعی خود را برتر از آنها نشان دهند. در صحنة لابراتوار ساخت چشم رپلیكنتها، روی بتی از چو ، مهندس ژنتیك، در مورد چگونگی افزایش طول عمر خود و همراهانش سوأل میكند. چو اظهار بیاطلاعی میكند، و با وحشت میگوید: «من چیزی از اینها نمیدانم. من فقط چشم میسازم.» و سپس با بارقهای از غرور ادامه میدهد: «تو یك نكسوس 6 هستی، مگر نه؟ چشمهای تو را من طراحی كردهام.» روی با پوزخند در پاسخ میگوید: «اگر میدانستی كه من با این چشمهای تو چه چیزها دیدهام!» از سوی دیگر، انسانها بر این نكته اصرار دارند كه گرچه رپلیكنتها هوش، ادراك، شعور و خودآگاهی دارند، اما فاقد احساسات هستند. ریدلی اسكات در این مورد نیز بیننده را قاضی قرار میدهد. بگذارید در این مورد فیلم را جستجو كنیم. پس از صحنهای كه دكرد اتاق لیون را تفتیش میكند، لیون نزد روی بتی میرود. روی از او میپرسد: «عكسهای با ارزشت را پیدا كردی؟» و لیون با حركت سر پاسخ منفی میدهد. این عكسهای باارزش نه برای ما، و نه برای دكرد هیچ مفهوم خاصی ندارند. آنها فقط برای لیون ارزش دارند، زیرا یادگاری هستند؛ خاطرات خوش گذشته. پس رپلیكنتها علاقه به خاطرات را درك میكنند. آنها ترس را نیز میفهمند، چرا كه محرك اصلیشان برای ورود به زمین چیزی نیست، جز ترس از مرگ، و مبارزه با آن. حملة زورا به دكرد در كلوب تفی لوییس پیش از آن كه عملی خشونتطلبانه باشد، دفاع از خود است. او فرصت دارد دكرد را بكشد، اما ترجیح میدهد كه فرار كند. همچنین در چهرة لیون كه شاهد از پا در آمدن زورا توسط دكرد است، احساسی جز تأسف ناشی از مرگ یك همقطار دیده نمیشود؛ حسی كه با نالههای سوزناك موسیقی ونجلیس تشدید میشود.
ریچل نیز وقتی دكرد را از مرگ نجات میدهد، برای نجات جان خود به او پناهنده میشود. اما مگر ترس آگاهانه از مرگ چیزی جز عشق به زندگی است؟ در صحنة بعد روی با حداكثر ظرافت ممكن خبر مرگ زورا و لیون را به پریس میدهد. او در حالی كه در مرز گریستن قرار گرفته، تنها میگوید: «حالا فقط دو نفر از ما باقی ماندهاند.» پریس در جواب میگوید: «پس اگر ما هم شكست بخوریم، یعنی اینكه از آنها باهوشتر نیستیم.» روی لبخندی كاملاً انسانی و حاكی از امید بر لب میآورد، و پاسخ میدهد: «نه، شكست نخواهیم خورد.»
رپلیكنتها حس از خودگذشتگی در راه محبوب را نیز دارا هستند. كاملاً در فیلم آشكار است كه روی و پریس عاشق یكدیگر هستند. حتی وقتی كه از سباستین میخواهند تا آنها را به نزد تایلر ببرد و سباستین تردید میكند، روی تأكید میكند كه اگر این كار انجام نشود، پریس به زودی خواهد مرد. این صحنه یك نقطة عطف است، چرا كه بیننده با توجه به اطلاعاتی كه برایانت به دكرد داده، میداند كه روی تنها حداكثر چند روز دیگر وقت دارد، در حالی كه از عمر پریس حدود یك سال باقی مانده است. با این حال، روی نخست به فكر پریس است، تا خود.
حتی كشته شدن تایرل به دست روی نیز خشونتی بیمایه نیست و ریشه در گونهای تفكر منطقی دارد. تایرل چند استدلال علمی مطرح میكند تا روی به عمر كوتاه خود قانع شود. اما هر دو نفر آنها میدانند كه او دروغ میگوید. روی تایرل را صرفاً از روی انتقام نمیكشد، چرا كه در صحنة مبارزه با دكرد برای اینكه كینة خود را نسبت به مرگ پریس و زورا نشان دهد، تنها به شكستن دو انگشت او اكتفا میكند. روی مخلوق ـ و آن گونه كه اظهار میكند، فرزند ـ تایرل است. تایرل موجودی خودآگاه و هوشمند آفریده، اما نسبت به او احساس مسئولیت نمیكند. از نظر او، چنین موجودی لایق زندگی نیست.
صحنههای مرگ در طول فیلم (چه انسان، و چه رپلیكنت) همگی بدون استثناء تراژیك و دلخراش هستند؛ از سقوط آهستة بدن زخمی زورا در میان شیشهخردههای ویترین مغازه گرفته، تا زجة دردناك و پرتنش پریس. گرچه دكرد نخستین بار پریس را به قصد دفاع از خود هدف قرار میدهد، اما شلیك دوم چیزی جز یك تیر خلاص و ناشی از ترحم نیست؛ لحظهای كه شاید دلخراشترین صحنة مرگ در تاریخ سینما باشد. وقتی روی بر جسد بیجان معشوقش ظاهر میشود، كاری جز مویه و عزایی بیصدا از او بر نمیآید. نتیجة داستان آن است كه دكرد حین شكار رپلیكنتها به مرور انسانیت خود را از دست میدهد، در حالی رپلیكنتها هر لحظه انسانتر میشوند. در نهایت، دكرد باید از خود بپرسد كه دارد چهكار میكند، و جداً تفاوت بنیادی بین خودش و آنها چیست؟ و از این مهمتر، اگر فرقی بین انسان و رپلیكنت نیست، پس خود او كیست؟
صحنة دوئل نابرابر دكرد و روی بتی به یكی از نامتعارفترین پایانها تا آن زمان ختم میشود. روی دكرد را میترساند، تهدید میكند، و در عین حال مرتب ضربههای كاری دریافت میكند. وقتی دكرد با گلوله سرش را هدف قرار میدهد، روی تنها در جواب میگوید: «آنقدرها كه فكر میكردم، سریع نیستی.» و وقتی در یكی از خشنترین صحنههای فیلم دكرد چندین بار با یك لولة فولادی به سر و گردنش ضربه میزند، فقط به این اكتفا میكند كه فریاد بزند: «ها! این را میگویند روحیه.» با این حال، دكرد وحشتزده میگریزد، و در آستانة سقوطی قرار میگیرد كه به مرگ حتمی منجر میشود. روی كه شاهد دست و پنجه نرم كردن دكرد با مرگ است، جملة بنیادی خود را ادا میكند: «زندگی همراه با ترس برای خودش تجربهای است، مگر نه؟ برده بودن چنین حالی دارد.»
به هر حال، روی انسانتر از آن است كه موجودی بیدفاع را بكشد. به همین دلیل است كه دكرد را از مرگ نجات میدهد. شاید هم دریافته كه حریفِ شكست خورده، همنوع خودش است. او در زیر باران سیلآسا روبهروی دكرد چمباتمه میزند و آخرین جملات خود را بر زبان میراند: «من چیزهایی دیدهام كه شما انسانها باور نمیكنید. رزمناوهایی كه در شانة كمربند اوریون در آتش میسوختند؛ شاهد بودم كه شلیك اشعهها یك شهر را در ظلمات خاكستر كردند. خاطرة تمام آن لحظهها به وقتش محو خواهند شد؛ همچون اشك در باران… وقت مردن رسیده.» درست در این لحظه است كه دكرد (و بینندة فیلم) درمییابد آنچه بر چهرة بیجان روی فرو میغلطت اشك است، نه قطرات باران.. صحنة فرار كبوتر از دست روی و بال كشیدنش به سمت تنها لكة آبی آسمان، نشان از پرواز روح او دارد. او در نهایت انسانیت میمیرد، در حالی كه آن را برای دكرد به ارث میگذارد.
* * *
بدیهی است كه هیچ اثر انسانی خالی از خطا و ایراد نیست. اما نگارندة متن حاضر، در بلید رانر تنها به دو مورد خطای جزئی و قابل گذشت برخورد كرد. نخست، آرایش دو صفحة شطرنج در آپارتمان سباستین و تایرل همخوان نیست. دوم، ایكاش شاخ یونیكورن روی سرش لق نمیخورد. همین و بس!
كلام آخر: ظاهر پشت بام آسمانخراش استوانهای ادارة پلیس لوسآنجلس بسیار به فرم سفینة میلِنیوم فالكٌن شباهت دارد. این شباهت اتفاقی نیست، و تجلیلی است كه ریدلی اسكات از جنگهای ستارهای و جورج لوكاس به عمل میآورد. 17 سال بعد، لوكاس با قرار دادن یك اسپینردر میان انبوه سفینههای آسمان شهرـسیارة كوروسانت در جنگهای ستارهای، اپیزود اول: تهدید پنهان، متقابلاً به اسكات و بلید رانر ادای احترام میكند.
منابع: روزنامه اعتماد، مهرداد تویسرکانی و سایت نقد فارسی
نقد و بررسی فیلم به قلم
در فیلم دستی که میدزدد (کمپانی ادیسون، محصول 1908) رهگذر پولداری که دلش به حال گدای یک دستی سوخته است، دستی مصنوعی برای او میخرد. گدا به زودی متوجه میشود که این دست خاطره خاصِ خود را دارد. دست، دزدیهایی را که انجام داده است به خاطر میآورد و به همراه گدا و خارج از اراده گدا دارایی رهگذران را قاپ میزند. گدا، مبهوت از این موضوع، دست را به امانتفروشی واگذار میکند. اما دست از فروشگاه میگریزد و گدا را در خیابان مییابد و بار دیگر خود را به شانه او میچسباند. قربانیان گدا، پلیسی را استخدام میکنند تا گدا را دستگیر کند و او را به زندان افکند. گدا روانه زندان میشود. در سلول، دست، صاحب حقیقی خود را پیدا میکند، سارقی که این دست متعلق به او بوده است ــ جنایتکاری یک دست. دست به شانه صاحب اصلیاش میچسبد.
این لحظه در سینمای صامت و در سالهای اولیه پیدایش سینما، به لحاظ دراماتیک، واجد تمامی دلمشغولیها و ایدههای آثار علمی ـ تخیلی متأخر است که من از آن به عنوان «خاطرههای مصنوعی» یاد میکنم. منظور من از خاطره مصنوعی، خاطراتی است که حاصل تجربه زندگی واقعی صاحبش نیست. اینها خاطراتِ کاسته شده و مرزهایی بیقرار و مغشوشاند که میان چیزهای واقعی و ساختگی قرار دارند و غالباً نیز اختلالی دیگر به همراه دارند: اختلال و نابسامانی در بدن انسان و جسم او و استقلال و هویت و تمایز او از حیوانات و چیزهای تکنولوژیک.
علاوه بر این، گدا از طریق دست مصنوعی خاطراتِ اَعمالی را به یاد میآورد که هیچگاه مرتکب نشده است. در واقع، خاطرات او اساساً از تجربیات زیسته، جدا شده بودند و در عین حال این خاطرات این اعمال را باعث میشدند؛ چرا که خاطراتِ دست ــ که گدا حاملش بود ــ اعمالِ آن را در زمان حال سبب میشد، و باعث میشد که گدا به دزدی رو آورد. به عبارت دیگر، دقیقاً خاطرات سرقت بود که هویت گدا را شکل میداد. میشود گفت که فیلم شیوهای را تأیید میکند که در آن خاطره، ذاتیِ هویت میشود. این امر فینفسه عجیب نیست. آنچه عجیب است موقعیتی است که فیلم نسبت به رابطه میان خاطره و تجربه و هویت اتخاذ میکند.
آنچه ما از «دیگربودگی» خاطره مصنوعی برداشت میکنیم، که دستی که میدزدد آن را نشان میدهد، این است که چگونه اشخاص معمولاً دچار این حس میشوند که صاحب خاطرهاند، نه در تصاحب آن؟ ما برای ارزیابی تجربیاتمان متکی بر خاطراتمان هستیم، تجره خاطره در واقع همبسته تجربه میشود: اگر ما خاطره داریم، دارای تجربهای که خاطره نشانگر آن است نیزبودهایم. اما مسأله گدای بدون دست چه میشود؟ او خاطره دارد، بیآنکه آن را تجربه کرده باشد. اگر خاطره شرط لازمِ هویت یا فردیت است ــ اگر آنچه به عنوان خاطره مدعیاش هستیم مبیّن کیستیمان باشد ــ پس ایده خاطره مصنوعی هر مفهومی از خاطره را پیچیده و مسألهدار میکند که آن [ خاطره ] را دربرگرفته است. به علاوه، این آرزو را ناممکن میکند که آدمی خاطراتش را همچون دارایی انتقالناپذیر و جابهجاییناپذیر در تملک دارد.
ما هیچ چیز درباره گذشته واقعی گدا نمیدانیم. ظاهراً، خاطرات، قلمروِ زمان حال هستند. خاطرات مصنوعی گدا اعمالی را پیش پایش میگذارند تا با آنها زندگی کند. پس دیگر نباید تعجب کنیم که خاطرات بیش از آنکه گذشته را تصدیق کنند، به سازماندهی زمان حال و اِعمال ترفندهایی مشغولاند که هر کس میتواند به کمک آنها آینده زنده را تصور کند. خاطره تمهیدی برای انسداد نیست ــ ترفندی برای بستن یا تمام کردن گذشته نیست ــ برعکس، خاطره همچون نیرویی زایاست، نیرویی که ما را نه به پس، بلکه به جلو میراند.
اما در خصوص دستی که میدزدد. معضلی که فیلم با آن شروع میشود یعنی دست مصنوعی ــ شکافِ میان تجربه و خاطره و هویت ــ در پایان فیلم اینگونه حل و فصل میشود که در زندان دستی که میدزدد، خود را به کسی که او را صاحبِ حقیقی و معتبر آن قلمداد میکنیم، یعنی جنایتکار یکدست، میچسباند. به عبارت دیگر، علیرغم اینکه فیلم وسوسه میشود به سمت این ایده برود که خاطره ممکن است قابل انتقال و جابهجایی باشد، در پایان فیلم چنین امکانی را مردود میشمرد و دست نزد صاحب حقیقیاش بازمیگردد.
من با دستی که میدزدد مقالهام را شروع کردم تا نشان دهم که همانند همه اَشکال با واسطه دانش، خاطره مصنوعی هم تاریخ خود را دارد. اگرچه خاطره ممکن است همیشه مصنوعی شده باشد، رسانههای جمعی ــ تکنولوژیهایی که تجربیات ما را شکل میدهند و محدود میکنند ــ زمینه و شکلِ خاطره مصنوعی را به شیوهای بارز نقشی نمایشی بخشیدهاند. از آنجا که رسانههای جمعی اساساً باور ما را نسبت به آنچه تجربه نامیده میشود تغییر دادهاند، محتمل است به عرصه ویژه و ممتازِ تولید و به جریان انداختن خاطرات مصنوعی بدل شوند. بالاخص، سینما به عنوان نهادی که تصاویر را برای مصرفِ انبوه فراهم میکند، مدتهاست که از قدرت تولید تجارب و ایجاد خاطره آنها مطلع است ــ خاطراتی که به تجربیاتی تبدیل میشوند که مصرفکنندگان فیلم هم صاحب آن هستند و هم احساس میکنند در تصاحب آن هستند. پس ممکن است به فیلمهایی بپردازیم که خاطره مصنوعی را همچون تمثیلی برای قدرتِ رسانههای جمعی در خلق تجربیات و کاشتن خاطرات و تجاربی به کار بستهاند که هرگز آنها را نزیستهایم، چرا که رسانههای جمعی جایگاهی ویژه برای تولید چنین خاطراتی هستند؛ آنها ممکن است نیرویی مادون نظری در تولید هویتها باشند. اگر فیلمی همچون دستی که میدزدد در پایان تأکید میکند که خاطرات جسمانی صاحبان حقیقی خود را دارا هستند، آثار علمی ـ تخیلی معاصر مثل بلید رانر و یادآوری کامل، چیز دیگری را تصویر کردهاند.
در یادآوری کامل (پل ورهوفن براساس رمانی از فیلیپ کیدیک ــ 1990)، داگلاس کوئید (آرنولد شوارتزنگر) مجموعهای از خاطرات کاشته شده از یک سفر فضایی به مریخ را خریداری میکند. او نه فقط خاطرات برای سفری را میخرد که هرگز انجام نداده است، بلکه حتی میتواند این سفر را در مقام شخص دیگری هم ادامه دهد. کوئید مجبور میشود به عنوان مأموری مخفی به مریخ سفر کند ــ یا شاید هم به خاطر آورَد که به عنوان مأموری مخفی به مریخ سفر کرده است. اما فرایند کاشتنِ خاطرات چندان هموار نیست. هنگامی که او به صندلی بسته شده است، خاطرات ناگهان نشت میکنند ــ خاطرات را سازمانی جاسوسی طبقهبندی کرده است. هنگامی که فرایند کاشتن خاطرات تمام میشود، کوئید دیگر «هویتی معتبر» نیست، بلکه کسی است که هویتش ساخته خاطرات کاشته شده توسط سازمان جاسوسی در مریخ است.
در بلید رانر ساخته ریدلی اسکات (نسخه کارگردان، 1993)، دکارد (هریسن فورد) عضوی از گروه ویژه پلیس است ــ واحد بلید رانر. او احضار میشود تا گروهی از انساننماها (Replicants) را که اخیراً به زمین آمدهاند، دستگیر و از رده خارج کند. انساننماها، روباتهایی پیشرفتهاند که کمپانی تایرل (Tyrell) آنها را ساخته است تا به عنوان کارگران برده در مستعمرههای خارج از جهان کار کنند. آنها به لحاظ مجازی موجوداتی شبیه به انسان هستند. پیشرفتهترین انساننماها، مثل راشل (شان یانگ) کارمند شرکت تایرل که سرانجام به دکارد دِل میبازد، به گونهای طراحی شدهاند که از هویت غیرانسانیشان آگاه نباشند. آنها نمیدانند که انساننما هستند. هنگامی که آقای تایرل صاحب این شرکت، به دکارد توضیح میدهد که «اگر آنها را صاحب گذشته کنیم، تکیهگاهی برای احساساتشان خلق کردهایم و در نتیجه میتوانیم بهتر آنها را کنترل کنیم»، دکارد نیز ناباورانه در پاسخ میگوید: «خاطره؟ شما از خاطره صحبت میکنید؟»
اگر ایده خاطره مصنوعی رابطه میان خاطره و تجربه را پیچیده میکند، پس ما بهتر است برای پیشبرد بحثمان از فیلمهایی استفاده کنیم که موضوع اصلی آنها مختل کردن فرضیات پستمدرنیستی در باب تجربه است.
فردریک جیمسن معتقد است که با پستمدرنیته ما شاهد «به محاق رفتن تاریخیگری و تاریخی هستیم که آن را به شکل زنده تجربه کردهایم. بنابراین از نظر او، میان نوستالژی و زبانِ پستمدرنیستی با تاریخیگری واقعی، تضادی بنیادی وجود دارد. توصیف او نه فقط حاوی نوستالژیای نسبت به خود است ــ نوستالژی نسبت به آن مقطع تاریخی که ما همه، تاریخ را در زندگی واقعیمان تجربه کردهایم ــ بلکه از تجربه نیز برداشت محدودی دارد. آن روی سکه دیدگاه جیمسن، ادعای ژان بودریار است مبنی بر اینکه افزاش میانجیها یا رسانههای مختلف ــ بازنماییها ــ که به بسیاری از جنبههای جامعه معاصر امکان بروز داده است، دوگانگی میان امر واقعی و بازنمایی و امر معتبر و موثق و غیر معتبر و ناموثق را محو کرده است. بودریار معتقد است که با افزایش شکلهای مختلف رسانهها در قرن بیستم، روابط واقعی مردم با رویدادها ــ آنچه ما از آن به عنوان تجربه موثق یاد میکنیم ــ چنان تحت تأثیر
این شکلها قرار گرفته است که ما دیگر قادر نیستیم میان امر واقع ــ چیزی که قابل شناسایی و تشخیص است ــ و آنچه حاد ـ واقعی خوانده میشود تفاوت قائل شویم؛ نسلی زاییده الگوهایی از یک امر واقعی بدون ریشه و منشأ (بودریار، 1983). به زعم بودریار ما در جهان بازنماییها زندگی میکنیم، جهانی که از امر واقعی بریده است. یا به زبانی دیگر، مهمترین مشخصه جامعه پست مدرن غیاب تجربه «واقعی» است. اما خود بحث بودریار، سفت و سخت به امری واقعی چسبیده است. او نومیدانه به امری واقعی نیاز دارد تا دریابد که ما در قلمرو بازنماییها زندگی میکنیم. هر دوی این مباحث (جیمسن و بودریار) ناخواسته نوستالژیِ ما نسبت به زمانی را که در آن امر واقعی وجود داشته است بر باد میدهند. اما امر واقعی همیشه از خلال فرهنگهای اطلاعاتی و روایت بیان شده است. برای خاطرات، واقعی بودن چه معنایی دارد؟ آیا آنها هرگز واقعی بودهاند؟ این مقاله، به چنین طبقهبندیهایی اعتقاد ندارد، اما در ضمن ارزش چنین بیاعتقادیای را نیز نشان میدهد.
من مایلم تا این باور به مرگ امر واقعی ــ به خصوص مرگ تجربه واقعی ــ را در برابر چیزی قرار دهم که آن را غلیان تمام عیار تجربه امر واقعی یا دلمشغولی نسبت به آن قلمداد میکنم. از روز استقرار ارتش متفقین در فرانسه (D-Day) گرفته تا موزه یادمان یهودیسوزان در امریکا، برای من چیزهایی به ظاهر مردهاند. در واقع همگانیشدن این رویدادهای تجربهشده حاکی از اشتیاق عمومی و همگانی به تجربه کردن تاریخ به شیوهای شخصی و حتی جسمانی و فیزیکی است. آنها نوستالژیهایی برای تاریخسازی در خاطرات شخصی ارائه میکنند. آنها افرادی با فرصت مشترکِ داشتنِ رابطهای تجربهشده با گذشتهای جمعی یا فرهنگی به وجود میآورند اعمّ از آنکه آنها را تجربه کرده باشند یا نه.
من مایلم به این نکته اشاره کنم که آنچه ما در «پست مدرن» به آن دست یافتهایم رابطهای نو با تجربه است که بیشتر بر مقولاتی همچون تعهد و همدلی مبتنی است تا شفقت و «اصیل بودن».
این ارتباط پست مدرن با تجربه، پیامدهای سیاسی مهمی دارد. اگر این کشش نسبت به تجربه را همچون کنشی مصنوعی تصور کنیم ــ به تعبیری خاطرات مصنوعی متناسب با گذشته جمعی یا فرهنگی ــ پس این تاریخها یا گذشتههای خاص احتمالاً برای مصرف از خلال قشربندیهای موجود در نژاد و جنسیت و طبقه وجود دارند. بنابراین، این خاطرات مصنوعی ممکن است زمینهای برای پیوندهای سیاسی قلمداد شوند. همانگونه که دانا هاراوی (1991) در بحث مربوط به هویت سایبرُگ نشان داده است، ما لازم است پیوندهایی سیاسی را بسازیم که مبتنی بر شباهتهای اساسی و طبیعی نیستند. هویت سایبرُگ فرایند پیچیده صورتبندیای هویتی را بازمیشناسد و بنابراین به ایده «هویتهای فرعی» دست مییابد. گذشتههایی که از آن حرف میزنیم «و استفاده میکنیم» بخشی از این فرایند است.
اگر میانجی و واسطه «امر واقعی» اشکال اشتراکی هویت باشد، پس چرا «امر حسی» در سینما ــ طبیعتِ تجربی درگیر شدن مخاطب با تصاویر سینمایی ــ با دیگر تجربیات زیباشناختی که ممکن است عرصه تولیدِ خاطره حسی باشد، مثل خواندن، متفاوت است؟ (نگاه کنید به میلر 1988) پرداختن به موضوع قدرتِ احساس بصری ــ به خصوص آگاهی از قابلیتِ سینما در تولید خاطره در مخاطبانش ــ تاریخِ پرقدمتی دارد. در 1928، ویلیام اچ شورت، مدیر اجرایی انجمن تحقیقاتی تصویر متحرک، از گروهی از پژوهشگران خواست ــ عمدتاً روانشناسان و جامعهشناسان ــ تا امکانِ ارزیابی تأثیرات تصویر متحرک را بر کودکان نشان دهند. تحقیقاتی که او آغاز کرد ــ مطالعات پاین ــ نه به سبب یافتههای موردنظر آنها، بلکه بیشتر به سبب یافتههای آنها درباره نگرانی عمومی نسبت به شیوههایی که تصویر متحرک از آن طریق بر مخاطبانش تأثیر میگذارد حایز اهمیت است ــ شیوههایی عمیقاً تجربی. در مجموعه بررسیها و تحقیقاتِ هربرت بلومر، از بسیاری از افراد سنین دانشگاهی خواسته شد تا تجربیاتشان از تصاویر متحرک را بازگو کنند. آنچه در یافتههای بلومر مشترک بود «همانندسازی خیالی» بود، اینکه هنگام تماشای فیلم، مخاطبان عموماً خود را بر قهرمان زن یا مردِ فیلم فرافکنی میکردند. در ظاهر قضیه این یافتهها شباهت فراوانی با بحثهای رابطه تماشاگری (spectatorship) و نیروی آپاراتوس فیلمی و روایت و جایگاه سوژه در نظریه فیلم معاصر دارد (برای مثال نگاه کنید به بادری و کومولی).
اما ادعاهای بلومر ــ و تبعات آن ــ تفاوتهایی اساسی با نظریه فیلم معاصر دارد. بلومر فرایند همانندسازی را همچون «تملکی عاطفی» قلمداد میکند که در آن فرد یا کاملاً با طرح داستانی همانندسازی میکند یا خودش را آنقدر به دست فیلم میسپارد که تحت نفوذ و تأثیر گرایشِ راهبردیِ آن قرار میگیرد. در این یافتهها البته هیچگاه گفته نشد که این تملک چقدر طول میکشد یا اینکه برای افراد مشخص و معین آیا زمانِ ثابت و معینی دارد. در واقع در وضعیت «تملک عاطفی» افکار و انگیزهها و تکانهها عمدتاً شکل ثابت و بدون تغییر خود را از دست میدهند و بسیار انعطافپذیر و سازگار میشوند. ممکن است که از این «نقطه ذوب» سازمانِ پایدار جدیدی حاصل شود که به سمت خط و خطوط متفاوتی از راهبردِ فردِ تماشاگر رهنمون شود؛ در واقع حاصلِ تماشای تصویر عاطفی خاصی ممکن است به نوعی خاص از تجربه و به ایجاد نوعی زندگی متفاوت در شخصی که به تماشای آن نشسته است بینجامد.(بلومر، 1933 : 116)
تماشاگر زنی توضیح میدهد که بار نخست که فیلم شیخ را تماشا کرده، شب هنگام روءیای ورود به دنیای فیلم را دیده است و خود را همانند قهرمان زن فیلم پنداشته است که بر روی شنهای سوزان دراز کشیده و به عشقی سوزان همانند عشق قهرمان زن فیلم دچار شده است: «در خواب احساس میکردم که شیخ من را میبوسد، درست همانطور که در فیلم قهرمان زن را میبوسید» (بلومر، 1933 : 70). در واقع تماشاگران با دیدن صحنههای فیلم میپنداشتند که آنها بخشی از زندگی واقعی و تجربیات شخصیشان هستند.
از آنجا که تجربه فیلمی، تجربه زیسته را مرکززدایی میکند، قادر است هویت را تغییر دهد یا دوباره بسازد. تملک عاطفی حاوی معانی ضمنی برای آینده و گذشته فردی است که تحت تأثیر آن قرار گرفته است و این توانایی را دارد که کنشهای فرد را در آینده تغییر دهد، بدین معنا که تحت تأثیر آن فرد از حالت عادی خارج شود و کاملاً تحت انقیاد امیال خود قرار گیرد (بلومر، 1933 : 94).
پس از تماشای یکی از فیلمهای مربوط به ایام پیشتازان فتح غرب [ امریکا ] از این واقعیت ناخرسند شدم که در زمانِ حال زندگی میکنم نه در روزهای رمانتیکِ پنجاه سال پیش. برای جبران این اشتیاق شدید و بیهوده، برای رفتن به جنگ خیالبافی میکردم. مثلاً گفتم که هنگام تماشای فیلم از بیهودگی و وحشتناک بودن جنگ آگاه شده بودم. اما در عین حال که این احساس بر من مستولی بود، درون من شوق رفتن به جبهه بعدی برافروخته میشد. هیجان ــ یا شاید هم زرق و برق ــ جنگ همیشه بر روی پرده مرا مسحور کرده است. همیشه خودم تصور میکردم که راننده کامیونم، پرستارم، قهرمانم.(بلومر، 1933 : 63)
این امر حاکی از آن است که تجربه در سالن سینما و خاطراتی که سینما توان ارائهاش را دارد ــ به رغم این واقعیت که تماشاگر آن تجارب را از سر نگذرانده است ــ میتواند در برساختن و واساختن هویت تماشاگر همانقدر مهم باشد که تجاربی که او عملاً از سر گذرانده است.
بسیاری از آزمونهای مطالعات پاین طراحی شدهاند تا به شیوهای کمّی درجه تأثیرگذاری فیلم بر جسم تماشاگران را اندازهگیری کنند. محققان از برق ـ سنجی استفاده کردهاند که همچون دروغ ـ سنج «واکنشهای برقی» و ضربان الکتریکی در پوست را اندازهگیری کنند. همچنین از دستگاه ثبت فعالیت قلب و ریه استفاده کردهاند تا تغییرات سیستم گردشی مثل تعداد تنفس و فشار خون را اندازهگیری کنند (چارتز، 1933: 25). این تکنولوژی حسّاس میتواند اختلالات فیزیولوژیک و تغییراتی را ثبت کند که چشم غیرمسلح قادر به دیدن آنها نیست. بنابراین، این مطالعات بر آن شدند که جسم ممکن است علایمی از نشانههای فیزیولوژیک را بروز دهد که مسبب آن نوعی مداخله تکنولوژیک در ذهنیت است ــ مداخلهای که جزء لایتجزای تجربه سینمایی است. به کارگیری تکنولوژی اکتشاف، ترسی را ثبت میکند که بر مبنای آن ما دیگر نمیتوانیم میان خاطرات مصنوعی یا «غیرطبیعی» و «واقعی» تمیز دهیم.
در همان تاریخ منتقدان فرهنگی دهه بیست قرن بیستم ــ خاصّه والتر بنیامین و زیگفرید کراکائُر ــ شروع کردند درباره سرشت تجربی سینما نظریهپردازی کنند. آنها تلاش کردند درباره شیوههایی که بر مبنای آنها فیلمها عملاً ممکن است خاطرات حسی جسم انسانی را بسط و گسترش دهند نظریهپردازی کنند. در سال 1940 کراکائُر به این باور رسید که فیلم عملاً بیننده خود را به عنوان «موجودی جسمانی ـ مادی» مورد خطاب قرار میدهد و «نوع بشر را از طریق پوست و مو» مسخّر میسازد: «عناصر مادی که خود را در فیلم عرضه میکنند مستقیماً لایههای مادی نوع بشر را تحریک میکنند: یعنی اعصاب، حواس و کل اساس فیزیولوژیک او را» (1993: 458). تجربه سینمایی دارای جزئی فردی و جسمانی است و در عین حال تجربه جمعی آن را احاطه کرده است؛ قلمرو سینما عمومی و جمعی است. مفهوم بنیامینی «تحریک عصبی»(1) (innervation) تلاشی است برای متصور شدن رابطه تجربی درگیرانه با تکنولوژی و سینما. در واقع تداخل میان تجربه جسمانی فردی و عام بودن سینماست که اشکال جدید جمعی بودن ــ اعم از سیاسی و جز آن را ــ میسر میسازد.
______________________________
1 بنیامین از واژه innervation استفاده کرد تا تغییرات تاریخی را به عنوان جریان تبدیل تصورات به واقعیت جسمانی و جمعی نشان دهد. ــ م.
اخیراً استفن شَبیرو (1993) بر جزء جسمانی تماشاگریِ فیلم تأکید گذاشته است. او استدلال میکند که نظریه روانکاوانه فیلم عمداً جزو تجربی تماشاگری را به غفلت سپرده است. از نظر او نظریه روانکاوانه فیلم کوشیده است تا «قدرت تصاویر را نابود کند» (1993 : 16). و همچنین چیزی که این نظریهپردازان از آن میترسند «نه خالی بودن تصویر بلکه پُر بودن شگفتآور آن، نه سترونی بلکه قدرت آن است» (شَبیرو، 1993 : 17). میتوانیم بگوییم که قابلیت انتقال تصاویر سینمایی ــ یعنی شیوهای که ما دعوت میشویم تا آنها را به طور مصنوعی ایجاد کنیم و شیوهای که آنها را به طور جسمانی تجربه میکنیم ــ در عین حال هم موجد بحراناند و هم موجد وجد. انگار که شبیرو با تأکید نهادن بر ابعاد جسمانی و تجربی تماشاگری این اصل را راهنمای خود قرار میدهد که «تصاویر سینمایی بازنمایی نیستند بلکه رخدادند» ( 1993 : 24).
میخواهم به صحنهای از یادآوریکامل مراجعه کنم که به نحوی دراماتیک شیوهای را نشان میدهد که بر مبنای آن تصاویرِ انبوه باواسطه در تولید ذهنیت دخالت میکنند.
مفهوم اصالت (authenticity) ــ و خواست ما برای ممتاز شمردن آن ــ به طور مداوم با تولید وسواسیِ تصاویر باواسطه در فیلم یادآوری کامل متزلزل میشود. ما در بسیاری از موارد به طور همزمان شخص و بازنمایی باواسطه او را در صفحه ویدئو مشاهده میکنیم. زمانی که کوئید برای نخستینبار به رکال میرود تا آقای مک لین را ملاقات کند، ما مک لین را به طور همزمان از پنجره مشاهده میکنیم که بر روی شانه منشی خود خم شده است و همچنین او را به عنوان تصویری در ویدئوفون منشیاش مشاهده میکنیم درحالیکه منشی میخواهد به او اطلاع دهد که کوئید به آنجا رسیده است. در یادآوری کامل تکثیر تصویرهای باواسطه ــ و صفحههای ویدئو ــ ما را وامیدارند تا درباره نفس مفهوم حضور اصیل و واقعی تردید کنیم. مانیتورهای ویدئو در واگنهای مترو به همراه تبلیغات به چشم میخورند و تمام تلفنها ویدئوفون هستند، حتی دیوارهای خانه کوئید صفحههای عظیم تلویزیوناند. همانطور که خواهیم دید هویت کوئید نیز با واسطه تصاویر ویدئویی عرضه میشود، زمانی که زنش به او میگوید که زن او نیست و او کوئید را «تا قبل از شش هفته گذشته هرگز ندیده است» و «ازدواج آنها فقط کاشت خاطره است» و مأمور (هویت او را پاک کرده و به جای آن هویت جدیدی کاشته» و اساساً «کل زندگی او روءیایی بیش نیست»، هر نوع برداشتی که او از خودِ وحدتیافته (unified self) و ذهنیت ثابت و استوار داشته است خرد و خراب میشود. زمانیکه خاطرات را بتوان از تجربه زنده جدا کرد مسائل مربوط به هویت ــ و هر آنچه هویت بر مبنای آن ساخته میشود ــ اهمیتی بس عظیم مییابد.
مسأله هویت او ــ و اینکه چگونه هویت او بر مبنای مجموعه خاصی از خاطراتی که میتواند و یا نمیتواند خاصّه از آنِ او باشد ــ به دراماتیکترین شکل زمانی مطرح میشود که او با صورت خود در مانیتور ویدئو روبهرو میشود. این که او صورت خود را در صفحه ویدئو قابل جابهجایی و انتقال مییابد ــ ویدئویی که او آن را در کیفی به اینجا و آنجا میبرد که «رفیقی از آژانس» به او داده است ــ نشانگر برداشت فیلم از قابلیت جابهجایی خاطره و هویت است. کوئید با صورت خود در صفحه ویدئو مواجه میشود اما در آنجا شخصی متفاوت را مییابد. صورتی که در پرده ظاهر شده است به او میگوید: «سلام غریبه. من هاوزر هستم… آماده خبر عجیبی باش… تو خودت نیستی. تو من هستی.» ما شاید وسوسه شویم که این صحنه را به عنوان مثالی از مفهوم فرویدی «امر مرموز» (uncanny) تفسیر کنیم. همانطور که فروید گفته است احساس امر مرموز را مواجهه با چیزی ایجاد میکند که در عین حال آشنا و ناآشناست. احساس امر مرموز از «بازگشت امر سرکوبشده» ناشی میشود. بنابراین تجربه روءیت همزاد خود اوج امر مرموز است. اما تجربه کوئید به هیچ رو از این دست نیست، صورتی که او با آن مواجه میشود آشکارا صورت او نیست و با هویت او تناظر دارد. از آن رو که فیلم این اندیشه را رد میکند که خود اصیل یا اصیلتری در زیر لایههای هویت قرار دارد جایی برای امر مرموز باقی نمیماند. از نظر کوئید چنین به نظر میرسد که خاطرات هاوزر هرگز وجود نداشته است. در واقع او با نوعی بیاعتنایی با هاوزر مواجه میشود، نه به عنوان کسی که او زمانی او را میشناخته است یا وجود داشته است، بلکه به عنوان بیگانهای کامل.
بر همین سیاق به نظر میرسد که این مواجهه مفهوم لاکانی «مرحله آیینه» را از هم میگسلد. به نظر ژاک لاکان مرحله آیینه زمانی آغاز میشود که کودک برای نخستینبار بازتاب خود را به عنوان فردی مستقل و سوژهای وحدتیافته و تام و تمام مشاهده میکند. همانطور که لاکان میگوید «این گمان وجدآمیز تصویر کودک که در آیینه منعکس شده است» (1977 : 2) به کودک توهّمی از کلیّت میدهد که به شیوهای گسترده با برداشت خود کودک از خودش به عنوان مجموعه گسستهای از رانههای تمایز نیافته تفاوت دارد. برای کوئید این تجربه کاملاً برعکس است. در واقع میتوانیم بگوییم که مواجهه با صورت در مانیتور که شبیه صورت اوست امّا همانی نیست که از آن اوست حس هر نوع ذهنیت وحدتیافته و ثابت و کامل را میگسلد. صفحه ویدئو به جای آن که هویت او را مستحکم سازد آن را از هم میگسلد. این مواجهه همچنین این فرض را باطل میسازد که هر خاطره خاصی صاحب بر حق و جسمی حقیقی دارد که باید به آن وابسته باشد.
این مواجهه با هاوزر ــ که اعتراف میکند صاحب واقعی جسم است ــ مبدل به جهان خُردِ نقدِ وسیعتر فیلم از اهمیت «امر واقعی» میشود. این که ما نخست کوئید را ملاقات میکنیم ــ و خود را با او یکی میپنداریم ــ ما را وامیدارد تا تردید کنیم که هاوزر مالک حقیقی یا حتی شایستهتر جسم است. اگر ما میبایست باور داشته باشیم که هویت هاوزر به گونهای «واقعیتر از کوئید است ــ زیرا که خاطرات او مبتنی بر تجربه زنده است تا خاطرات کاشته شده ــ آنگاه پرسش اصلی چنین باید تدوین شود: آیا «واقعیتر» لزوماً بهتر است؟ در نقطه اوج فیلم کوئید به جای آن که بخواهد به هاوزر بدل شود مدعی هویت خود میشود. در آخرین گفتگوی او با کوهاگن، کوهاگن به او میگوید «میخواهم هاوزر برگردد، تو باید کوئید باقی بمانی.» او پاسخ میدهد «من کوئید هستم.» اگرچه کوئید هویتی است مبتنی بر خاطرات کاشتهشده، کمتر از هاوزر قائم به ذات نیست ــ و میتوان استدلال کرد بیشتر از او قائم به ذات است. کوئید در تمامی فیلم موضوع اصلی سرمایهگذاری و دخالت تماشاگرایانه ما باقی میماند. هویت شبیهسازیشده او مسئولتر و مهربانتر و مثمرثمرتر از هویت «واقعی» است. این امر که کوئید خود را «واقعی» احساس میکند ردیهای است بر گمانهزنیهای بودریاری و جیمسونی دال بر این که امر واقعی و امر اصیل مترادف هستند.
بخشی از جریان این که چه کسی مدعی این هویت است به نجات موتانتها مربوط میشود که در کره مریخ زندگی میکنند و بناست از اکسیژن محروم شوند. موتانتها گروهی اجتماعی ـ اقتصادی هستند که در مریخ زندگی میکنند و کوهاگن مستبد آنها را به شدیدترین وجهی سرکوب میکند. کوهاگن دسترسی آنها به اکسیژن را تنظیم میکند. کوئید نمیپذیرد که به پس بازگردد و هاوزر شود زیرا که احساس میکند رسالتی بر دوش دارد. حس مسئولیت اخلاقی بر هر نوع فشاری که بر کنشهای او از طرف هویت «اصیل» وارد میشود میچربد. او زمانی که انتخاب میکند تا نیروگاهی را در معدنهای هرمی تأسیس کند ــ و بنابراین تا آن اندازه اکسیژن تولید کند که جو را در مریخ قابل سکونت کند ــ قادر میشود تا موتانتها را از چنگال کوهاگن آزاد سازد.
شگفتانگیز آن که خاطراتْ کمتر درباره اصالت بخشیدن به گذشتهاند تا ایجاد کنشهای ممکن در حال حاضر. کوآت رهبر مقاومت موتانت به کوئید میگوید: «معرّف آدمی کنشهای او هستند و نه خاطرات او.» ما میتوانیم گفته او را اصلاح کنیم و بگوییم که معرّف آدمی کنشهای او هستند اما این که کنشهای او را خاطرات مصنوعی ممکن سازند یا خاطرات مبتنی بر تجربه زنده تفاوت چندانی نمیکند. هر نوع تمایز میان خاطرات «واقعی» و خاطرات مصنوعی ــ خاطراتی که ممکن است رسانههای جمعی آن را به شیوهای تکنولوژیک منتشر کرده باشند و مصرفکنندگان آن را آموخته باشند ــ ممکن است در نهایت نافهمیدنی باشند. یادآوری کامل بر شیوهای تأکید میگذارد که بر مبنای آن خاطرات همواره عمومی هستند، شیوهای که بر مبنای آن خاطرات همواره گردش میکنند و افراد را فرامیخوانند (interdellation) (1) اما هرگز نمیتوانند به صاحب واقعی یا تن خاصی ــ یا همانطور که در مورد فیلم بلید رانر خواهیم دید به عکس خاصی ــ بازگردانده شوند. اگرچه فیلم بلید رانر اقتباسی است از رمان آیا آدم مصنوعیها خواب الکتریکی میبینند؟ نوشته فیلیپ دیک در سال 1968، اما تفاوتهای فیلم با رمان بارز و آموزندهاند. در رمانِ دیک، وجود همدلی (empathy) همان چیزی است که به جایزهبگیران اجازه میدهد تا میان آدم مصنوعیها و آدمها فرق بگذارند. در واقع همدلی به عنوان خصلت منحصر به فرد انسانی متصور شده است. دکارد در این امر تأمّل میکند که «چرا آدم مصنوعی زمانی که با آزمون سنجش همدلی روبهرو میشود با استیصال رفتار میکند. همدلی آشکارا فقط در جامعه انسانی وجود دارد» (دیک 1968 : 26).
به هر تقدیر آنچه در فیلم انساننماها را فاش میسازد فقدان همدلی نیست، بلکه فقدان گذشته است یعنی فقدان خاطرات. فیلم ریدلی اسکات این نکته را در سکانس نخستین موءکد میسازد. فیلم با آزمون وویت ـ کامپف شروع میشود. این آزمون طراحی شده است تا با اندازهگیری واکنشهای فیزیکی و جسمانی به مجموعهای از سوءالات که طراحی شدهاند تا واکنشهای عاطفی را بسنجند انساننماها را مشخص سازند. ابزارهای تکنولوژیک مورد استفاده قرار میگیرند تا با اتّساع مردمک و واکنشهای تغییرِ حالتِ چهره تأثیر سوءالات را بر فرد موردنظر اندازهگیری کنند. در صحنه نخستین آقای هولدن که بلید رانر است لئون فرد موردنظر خود را با این روش میآزماید. آقای هولدن توضیح میدهد که این پرسشها «به گونهای طراحی شدهاند که واکنشهای عاطفی را تحریک کنند» و این که «زمان واکنش اهمیت دارد». به هر رو لئون با قطع کردن پرسشها آزمون را به وقفه میاندازد. زمانی که آقای هولدن میگوید «تو در صحرا روی شنها قدم میزنی و لاکپشتی را میبینی» لئون میپرسد «لاکپشت چیست؟» آقای هولدن که مشاهده میکند این نوع پرسش راه به جایی نمیبرد میگوید «با یک کلمه صفات خوب مادرت را توضیح بده.» لئون برمیخیزد هفت تیرش را بیرون میکشد و میگوید «اجازه بده درباره مادرم صحبت کنم» و سپس به هولدن شلیک میکند. در این صحنه اولیه آنچه انساننما را گیر میاندازد فقدان همدلی نیست بلکه غیبت گذشته یا غیبت خاطرات است. لئون نمیتواند مادر خود و شجرهنامه خود را توضیح دهد، زیرا که او گذشته و خاطراتی ندارد.
______________________________
1 معنای آن به فارسی استیضاح کردن است. اما در نظریه لویی آلتوسر به مکانیسمی اطلاق میشود که بر مبنای آن ایدئولوژی سوژهها را فرامیخواند و به آنها تشخص و تفرد میبخشد. ــ م.
بنابراین، این صحنه میکوشد تا خاطره را به عنوان کانون بشریت بشناساند. منتقدان فیلم مایلاند تا با انگشت گذاشتن بر روی این واقعیت که انساننماها فاقد گذشتهاند، بر امر فقدان «تاریخ واقعی» در پستمدرنیته تأکید گذارند. به عنوان مثال دیوید هاروی استدلال میکند که تاریخ از نظر هر کسی به شهادت یک عکس فروکاسته شده است (1989 : 313). طبق توصیف هاروی فقدان گذشته نزد انساننماها مبیّن فقدان عمق است ــ و تأکیدی است بر سطح ــ که مشخصه پستمدرنیته است. گوییلیانا برونو مدعی است که عکس «مبیّن مسیر منشأ و بنابراین هویت شخصی است، اثبات این امر است که وجود داشتهاید و بنابراین حق دارید که وجود داشته باشید» (1987 : 71). به اطمینان میتوان گفت که عکاسی و خاطره اساس این فیلم است. به هر تقدیر هم برونو و هم هاروی برآناند که عکاسی قابلیت آن را دارد که از مرجعی پشتیبانی کند، آنان گمان میکنند که عکس پیوندِ مبتنی بر موقعیت را با «واقعیت» حفظ میکند. استدلال خواهم کرد که فیلم عکس این نظر را دارد.
بعد از این که دکارد معیّن میسازد که راشل انساننماست، او به همراه عکسهایی به آپارتمان دکارد میآید، خاصّه عکسی که او و مادرش را نشان میدهد. او میپرسد «تو فکر میکنی من انساننما هستم، فکر نمیکنی؟ نگاه کن این من هستم همراه مادرم.» او امیدوار است که عکس هم گواهی باشد بر اعتبار خاطره او و هم اصالت گذشته او. امّا عکس به جای آن که مرجع را تصدیق کند آن را باطل میسازد. دکارد به جای آن که عکس راشل را به عنوان حقیقت بپذیرد شروع میکند یکی از خاطرات او را به یاد او بیاورد: «تو عنکبوتی را به خاطر میآوری که در لانه پشت پنجرهات زندگی میکرد و کار میکرد و در تمام تابستان تاری را میتنید بعد روزی تخم بزرگی در آنجا به چشم خورد.» راشل ادامه میدهد: «تخم شکست و صد بچه عنکبوت بیرون آمدند و مادرشان را خوردند.» دکارد به او نگاه میکند و میگوید: «خاطرههای کاشتهشده؛ اینها خاطرات تو نیستند، خاطرات آدم دیگری هستند، خاطرات برادرزاده تایرل هستند.» عکس در بلید رانر شبیه عکس مادربزرگ در مقاله کراکائُر به نام «عکاسی» که در سال 1927 نوشته شد «به جمع اجزای آن فروکاسته میشود» (1993 : 430). با گذشت زمان تصویر «ضرورتاً به اجزایش تقسیم میشود» (کروکائر 193 : 429). عکس دیگر نمیتواند جایگاه ثابت خاطره باشد همانطور که جسم در یادآوری کامل. به نظر میرسد عکس هیچ چیز را اثبات نمیکند.
به هر حال نباید این واقعیت را فراموش کنیم که عکس راشل با خاطراتی که او دارد منطبقاند و این خاطرات همان چیزهایی هستند که به او اجازه بقا میدهند، اجازه وجود داشتن به همان شکلی که او وجود دارد. او متعاقباً عاشق دکارد میشود. میتوانیم بگوییم که درحالیکه عکس هیچ رابطهای با «واقعیت» ندارد اما به او کمک میکند تا روایت خود را نقل کند و درحالیکه نمیتواند به گذشته او اصالت بخشد امّا حال حاضر او را اصالت میبخشد. بر طبق توصیف کراکائُر قدرت عکس عبارت است از توانایی آن در «آشکار ساختن همین بنیان قبلاً آزمودهنشده طبیعت» (1993 : 6-435). [ این قدرت ] از توانایی عکس برای تثبیت کردن ناشی نشده است بلکه فزونتر از توانایی آن برای بازساختن ناشی شده است. از نظر کراکائُر عکاسی درست به این سبب که پیوند مبتنی بر موقعیت خود را با جهان از دست میدهد «این قابلیت را دارد که عناصر طبیعت را بر هم زند» (1993 :436). از نظر راشل عکس منطبق با واقعیت زیسته نیست اما با این همه مهیّاگر نقطه عزیمتی برای اوست تا او را به طرف خاطرات خود براند. در صحنهای که به نحوی خاص قدرتمند است راشل در آپارتمان دکارد پشت پیانو مینشیند، موهای خود را باز میکند و شروع به نواختن میکند. دکارد به او ملحق میشود. راشل میگوید: «من درسها را به خاطر میآورم اما نمیدانم [ شاگرد ] من بودم یا برادرزاده تایرل.» دکارد به جای آن که بر این ابهام توجه کند میگوید: «تو زیبا مینوازی.» در نتیجه در این لحظه دکارد تمایز میان خاطرات «واقعی» و مصنوعی را ردّ میکند. خاطرات راشل از درسها به او اجازه میدهد که زیبا بنوازد، بنابراین اهمیت چندانی ندارد که او این درسها را حقیقتاً گرفته باشد یا نه.
از آنجا که مونتاژِ کارگردان(1) این امکان را میسر میسازد که دکارد خود انساننما باشد، قدمی بسیار مهم به سوی محو شدن امکان فهم تمایز میان امر واقعی و امر مشابه و انسان و انساننما برداشته میشود. قبلاً در فیلم دکارد پشت پیانویش مینشیند و به عکسهای قدیمی که در آنها او نشان داده شدهاند نگاه میکند؛ بعد صحنه قطع میشود و اسب شاخداری نشان داده میشود که در مزرعهای در حال دویدن است، صحنهای که ما آن را نوعی خیالبافی یا خاطره به شمار میآوریم. آشکارا این خاطره میتواند خاطرهای «واقعی»، خاطرهای از تجربه زیسته باشد. بعداً درست در نقطه پایان فیلم، زمانی که دکارد میخواهد با راشل برود، اسب شاخدار کاغذیای را میبیند که روی زمین بیرونِ درِ خانهاش افتاده است. زمانی که دکارد این اسب شاخدار را برمیدارد و ما میفهمیم که آن را افسری در لباس شخصی ساخته است که در تمامی طول فیلم در حال ساختن چیزهای کاغذی است، پژواک گفته اولیه او درباره راشل به دکارد را میشنویم: «چقدر بد است که او نمیتواند زندگی کند، اما چه کسی میتواند؟» این پایان این فرض را پیش مینهد که پلیس از خاطره دکارد از اسب شاخدار مطلع است، درست همانطور که دکارد از خاطره راشل از عنکبوت مطلع بود. این صحنه مبیّن آن است که خاطرات او نیز کاشته شدهاند ــ آنها مصنوعی هستند. در این لحظه ما نمیدانیم که دکارد انساننماست یا نیست. برخلاف نسخه اولیه فیلم، نسخهای که کارگردان آن را مونتاژ کرده است از کشیدن خطی روشن میان انساننما و انسان و میان خاطره واقعی و مصنوعی برای ما سر باز میزند. هیچ نقطه اطمینانی ــ همانند نقطهای که بودریار به شکل تلویحی فرض گرفته است ــ وجود ندارد که با اتکاء به آن بتوانیم چنین تمایزی را بازشناسیم. بنابراین، پایان بلید رانر لذت و تهدید قابلیت جابهجایی را نشان میدهد، یعنی این مسأله را که ممکن است ما قادر نباشیم تمایز میان خاطرات خودمان و خاطرات مصنوعی را تشخیص دهیم. دکارد فرد همدلی است که حتی قادر است برای انساننمایی احساس شفقت کند. مهمتر از آن، او شخصیتی است که تا «آن اندازه واقعی» است که یکی شدن تماشاگرانه ما با خود را سبب میشود. در نهایت، فیلم ما را وامیدارد که در مورد نسبت خودمان با خاطره شک کنیم و شیوهای را بازبشناسیم که بر مبنای آن همواره میتوانیم فرض کنیم که خاطرات ما واقعیت دارد. خاطرات نقشی محوری در هویت ما دارند ــ به احساس ما در این باره که، که هستیم و که میتوانیم باشیم. اما همانطور که این فیلم نشان میدهد این پرسش که چنان خاطراتی از تجربه زیسته حاصل آمدهاند یا مصنوعی هستند به نظر میرسد که اهمیت بسیار اندکی دارد. در هر صورت ما از آن خاطرات سود میجوییم تا روایتی از برای خود نقل کنیم و درباره آیندهمان بصیرتهایی پیدا کنیم.
______________________________
1 Directors cut ، یک نسخه این فیلم را کارگردان ــ ریدلی اسکات ــ مونتاژ کرده است، نسخه دیگر را فردی دیگر. ــ م.
کابوس جدید وس گریون (Wes Graven) (1994) با اشارهای مرموز به دستی که میدزدد آغاز میشود. فیلم با صحنه نمایش فیلمی آغاز میشود، جایی که نسخه الکتریکی دست فردی کروگر ــ دستی که به جای انگشتان تیغهای برّانی دارد ــ به اصطلاح جان مییابد و عملیات کشتار قبلی خود را به یاد میآورد. درحالیکه این دست، دستی از آنِ فیلم قدیمی نیست بلکه افزاری الکتریکی است، معهذا خاطراتِ دستِ کروگر را داراست. بعد از آن که این دستِ مصنوعی چند تن را بر پرده سینما سلاخی میکند، ما درمییابیم که این صحنه «درست همان» خواب و روءیایی است که متکی بر خاطرات شخصیتهای اصلی کسانی است که در حال ساختن فیلمهای کابوس در خیابان اِلم هستند. به هر تقدیر، فیلم به تدریج شروع میکند مفهوم «درست همان» (Just) را متزلزل سازد یا مورد شک و تردید قرار دهد. چه معنا دارد که بگوییم این خاطرات «درست همانی» هستند که فیلمی آنها را نشان میدهد. آیا، به عنوان مثال، این امر بدانمعناست که آنها واقعی نیستند؟ آیا این امر بدانمعناست که این خاطرات کمتر واقعی هستند؟ پاسخ وس گریون میتواند «نه» باشد. در واقعیت خاطراتی از فیلمهای اولیه کابوس در خیابان اِلم و از فیلمها[ی دیگر] به خاطرات او [وس گریون ] مبدل میشوند. همانطور که فیلم به شکلی ریشهای نشان میدهد، این مسأله، مسأله مرگ و زندگی است. در طول فیلم، خاطراتی از فیلمهای اولیه شروع به رخنه میکنند و این خاطرات متکی بر وقایعی نیستند که خانم وس گریون آنها را زیسته است بلکه مبتنی بر رخدادهایی هستند که او به شکلی سینمایی آنها را زیسته است. فیلم عملاً شیوهای را بال و پَر میدهد که بر مبنای آن خاطراتِ فیلمی به خاطراتِ مصنوعی بدل میشوند. خاطرات وس گریون چه مصنوعی باشند یا غیر آن، خاطراتی هستند که او آنها را به عنوان امری واقعی تجربه میکند زیرا که آنها او را به شیوهای قاطع که مرگ و زندگی در آن مطرح است تحت تأثیر قرار میدهند و عمیقاً تصمیماتی را پیش پای او مینهند که او باید در مورد آنها تکلیف خود را روشن کند.
تمامی این سه فیلم به تدریج ارزش تمایز میان امر واقعی و امر شبیه و خاطره اصیل و مصنوعی را متزلزل میکند ــ و در بلید رانر ارزش تمایز میان انسان و انساننما را. در فیلم بلید رانر حتی در نهایت همدلی به عنوان شاخص معتبری برای تشخیص انسانیت درمیماند. در واقع انساننماها یعنی راشل و روی ــ اگر از دکارد بگذریم ــ به طور فزایندهای در جریان فیلم حس همدلی پیدا میکنند. واژه همدلی، برخلاف واژه دلسوزی و شفقت (sympathy) که از قرن شانزدهم به بعد معمول شد، نخستینبار در آغاز قرن 20 ظاهر گردید. درحالیکه دلسوزی شباهت اولیه میان موضوعات را پیشفرض خود میداند، همدلی تفاوت اولیه میان موضوعات را پیشفرض قرار میدهد. بنابراین همدلی «قدرت فراافکندن شخصیتِ خود… به موضوع تأمل است» (لغتنامه آکسفورد 1989). میتوانیم بگوییم که همدلی کمتر از دلسوزی به قرابت طبیعی، کمتر به نوعی از پیوند بنیانی ماهوی میان دو موضوع بستگی دارد. بنابراین درحالیکه دلسوزی متکی بر ماهیتگرایی هویت است، همدلی بازشناسی تفاوت هویت است. بنابراین همدلی مربوط است به فقدان شباهت میان موضوعات و درباره فائق آمدن بر فاصلههاست. شاید مسأله این باشد که درست همین فاصله است که مقوّم آرزو و خواست برای به یاد آوردن است. با توجه به این امر که عملاً نمیتوان درباره تفاوت و تمایز میان خاطره «واقعی» و مصنوعی تصمیمی گرفت، ضرورت توجه به اخلاقِ شخصیت که هم خوفناک و هم ضروری است به وجود میآید ــ اخلاقی که متکی بر اشکال متکثر انسانگرایی یا ماهیتگرایی هویت نیست بلکه بر بازشناسی تفاوت اتکا دارد. اخلاقِ شخصیت میتواند بر مبنای کنش همدلی بنا شود و به شیوهای جدّی هدف خود را محترم شمردن امر گسسته، امر پیوندی و امر متفاوت قرار دهد.
بلید رانر و یادآوری کامل ــ و حتی کابوس جدید وس گریون ــ درباره شخصیتهایی هستند که از طریق انواعی از تجارب بیگانه و روایتهایی که آنها را از آنِ خود میپندارند و متعاقباً از طریق استفادهْ آنها را از آنِ خود میکنند، به درک خود نائل میشوند. بنابراین روایت من نوعی مناقشه با بحثهایی است که مسأله «صنعت آگاهی» یا «صنعت فرهنگسازی» را (هورکهایمر و آدورنو، 1991) پیش میکشند. آنچه امیدوارم نشان داده باشم این است که شایسته نیست این تجارب را که مبیّن شخصیت و هویت هستند، صرفاً به این سبب که مصنوعیاند ردّ و انکار کرد. در عین حال نمیتوان بر خاطرات برای تمهید روایتهایی از استمرار نفس (self-continuity) متکی بود ــ همانطور که یادآوری کامل به روشنی نشان داده است. دوست دارم که با بازگذاشتن امکان چیزی که میخواهم آن را «خاطرات رخنهگر» بنامم مقاله خود را به پایان برسانم. زمانی که کوئید در شرکت رکال، پکیج خاطره خود را برنامهریزی میکند راغب است که به مأمور مخفی بدل شود. به عبارت دیگر خاطراتی از هویت اولیه ــ که به هیچ رو منظور هویت حقیقی یا ماهوی او نیست، بلکه منظور یکی از لایههای چندی است که او را ساختهاند ــ به نظر میرسد که شروع به رخنه میکنند. بنابراین مسأله میتواند این باشد که هویت چیزی شبیه به لوح رنگ باخته است،(1) بدینمعنا که لایههای هویت که قبلاً وجود داشتهاند هیچگاه به طور موفقیتآمیزی پاک نشدهاند. کاری به غایت سهل خواهد بود که چنان هویتی را صرفاً به عنوان نسبتی از سطحها ردّ و انکار کرد، کاری که بسیاری از نظریهپردازان پستمدرن انجام دادهاند، اما دست زدن به این کار به معنای به غفلت سپردن چیزی است که در هر دو متن به عنوان رانهای مستمر برای به خاطر آوردن ظاهر میشود. به نظر میرسد آنچه هر دو فیلم پیش مینهند این نیست که ما نباید هرگز فراموش کنیم، بلکه این است که ما نباید از تولید خاطره بازایستیم. آرزوی خاص برای مستقر ساختن خود در تاریخ از طریق روایت خاطرهها، آرزویی است ناظر بر اینکه میخواهیم موجودی تاریخی و اجتماعی باشیم. میتوانیم بگوییم که دقیقاً همین تجربه «سطحی» از تاریخ است که به مردم شخصیت میبخشد و آنها را وارد جمهور میکند. پس آنچه رانه به خاطر آوردن بیان میکند، آرزویی شدید برای تجربه مجدد تاریخ است آن هم نه برای معتبر ساختن بیچون و چرای گذشته، بلکه برای به کار گرفتن ماده حیاتی و غامض تاریخ، که خود عدم قطعیت زمان حاضر را به ما متذکر میشود.
این مقاله ترجمهای است از یکی از مقالات کتاب زیر :
Cyber Culture, Edited by Barbara Kenedy, Routledge, 2000.
______________________________
1 palimpsest ، لوحی که نوشته روی آن چند بار پاک شده و بازنویسی شده است. این لفظ به معنای قصه تو در تو و داستان چند لایه نیز هست.
مترجم : یوسف اباذری
منبع: مجله ارغنون » زمستان 1382 – شماره 23
50
دیدگاه بگذارید
… [Trackback]
[…] Read More here on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Information to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Read More Information here on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Find More Information here to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Find More on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Info on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Info on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Here you will find 56949 additional Info on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Read More to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Find More to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] There you will find 86884 more Info to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Find More Information here to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Read More on to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Read More on to that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
… [Trackback]
[…] Read More here on that Topic: naghdefarsi.com/title/blade-runner/ […]
اینقدر از این فیلم تعریف و تمجدید شده که آدم می ترسه راجع بهش بد بگه یا اگر نقطعه ضعفی می بینه گمان می کنه خودش مشکل داره تا اینکه فیلم داشته باشه! همه آنچه که راجع به فیلم گفته میشه رو قبول دارم اصلا خودم از علاقه مندان الگوی فیلم سازی ریدلی اسکات هستم اما به نظرم بهترین ساخته اون رو با درون مایه فلسفی، پرومتئوس می دونم فیلمی سراسر سوال و ابهام که مغز بیننده رو درگیر خودش می کنه اما فیلم حاضر فیلمی کاراگاهی به حساب میاد که در اون تلنگرهای فراوان فکری وجود داره که بیننده… ادامه »
اگر دکارد هم یک رپلیکنت باشد پس چرا قدرت خاص دیگر رپلیکنت ها را ندارد ؟ و از نظر قدرت هوشی و بدنی هیچ فرقی با انسان ها ندارد.
با این تعریف و این کامنتها متوجه شدم که نباید صوت دوبله رو سوار فیلم میکردم. چون دوبلاژ موسیقی متن رو از بین میبره یا ضعیف میکنه. مثل اینکه باید دوباره ببینمش.
با این تعریف و این کامنتها متوجه شدم که نباید صوت دوبله رو سوار فیلم میکردم. چون دوبلاژ موسیقی متن رو از بین میبره یا ضعیف میکنه. مثل اینکه باید دوباره ببینمش.
با این تعریف و این کامنتها متوجه شدم که نباید صوت دوبله رو سوار فیلم میکردم. چون دوبلاژ موسیقی متن رو از بین میبره یا ضعیف میکنه. مثل اینکه باید دوباره ببینمش.
(اسپویل)
تریلر قسمته جدیدش اومد
با توجه به اینکه دکرد تو این تریلر پیر شده پس نظریه ی رپلیکیت بودنش اشتباهه
فیلم قشنگی بود ولی برای این دوره یک شاهکار به حساب نمیاد ولی از فیلم های مورد علاقه ی من بعد از گلادیاتور هست که ریدلی اسکات کارگردانی کرده
اول فیلم خسته کننده ای به نظر میومد و فضای تاریک و بارونی حسابی حال ادمو میگیره ولی وقتی سکانس پایانی رو دیدم نظرم در مورد کل فیلم عوض شد اونجایی که (روی),(دکارد) رو نجات میده و لحظه های اخر زندگیش میشینه باهاش حرف میزینه . موسیقی و نورپردازیش شاهکار بود و همچنین دیالوگ بین روی و دکارد
البته از نظر بنده spider man در میان فیلم های ابر قهرمانی یه شاهکار حساب میشه
اواتار هم فیلم عالی ای هست
شما هم لطفا احترام خودتو نگه دار و به جای به گند کشبدن سایت در مورد فیلم نظر بده
خیلی خسته کننده و بدون جذابیت.
جدا" یکی از بهترین نقد هایی که تو این سایت خوندم به این فیلم مربوط میشه.
مونولوگ tear in the rain در این فیلم به جرات میگم بهترین مونولوگ تاریخ سینماست.(با احترام به مونولوگ مارلون براندو دراینک آخر الزمان)
عمو جان برو بشین مرد عنکبوتی و هری پاتر و آواتار رو تماشا کن مطمئن باش بیشتر لذت می بری.
به دوستانی که از این فیلم خوششون اومده پیشنهاد می کنم انیمیشن ژاپنی ghost in the shell رو حتما ببینند.(کارگردان مامورو اوشی)
حتما به مراتب بیشتر شگفت زده خواهند شد…
بسیار نقد مفید و پر باری بود، ممنونم.
تابه اینجا زندگیم فیلم هایی به زیبایی ۲۰۰۱ یک اودیسه فضایی و بلید رانر ندیدم.واقعا منو به فکر واداشتن.عاشق این دوتام فقط. ۸)
به این میگن فیلم علمی تخیلی نه به خیلی از فیلم هایی که این چند وقت میاد.
یالی و دیگر هیچ از این که فیلم در دوره ی خودش دیده نشد هم تعجب نکردم یکی از ماندگار های سینماست به خصوص سکانس مرگ رباط با بازی Rutger Hauer واقعا بیاد موندنی هست
در فیلم های علمی تخیلی که امروزه ساخته می شوند حوادث خیلی سریع و پر هیجان و اکشن اتفاق می افتند و فرصت تفکر و تعمق را به بیننده نمی دهند فقط هیجان است و هیجان. اما در آثاری همچون بلید رانر یا اودیسه فضایی یا سولاریس اینگونه نیست. بهتر است گاهی هیجان را فدای زیبایی و تفکر کنیم!
تاثیرگذارترین فیلمی که اخیرا دیده ام …
واقعا سپاسگزارم از تحلیل بسیار عالی و سنجیده شما…
یکی از بهترین فیلم های علمی-تخیلی بود که تا حالا دیدم. با صحنه ها و دیالوگ های ماندگار و بازی فوق العاده Rutger Hauer. با اینکه در اون موقع مردم از این فیلم استقبال نکردند اما این فیلم در تاریخ ماندگار شد
درود ..بسیار عالی بود تحلیل این فیلم واقعااااااا یک شاهکار بود و موسیقی متن فیلم فراموش نشدنی است …سپاسگزار از مطالب خوب شما
دستورالعمل ابتدای نقد بسیار مفیده . چون همیشه با خودم کلنجار میرم که اول نقد بخونم بعد فیلم ببینم یا اول فیلم ببینم بعد نقد بخونم ولی این راهنمایی که ابتدا گفتید بمن کمک کرد , در مورد بقیه نقدها هم این کار رو انجام بدید ممنون
p.m : هنوز فیلمو ندیدم
من بیش از صد باراین فیلم رو دیدم جوری که دیالوگ هاش رو حفظ شدم ، واقعا این مطلب فوقالعادست مثل خود فیلم باید چند بار خوندش
همینو بگو به خصوص اون آهنگ end title ساند تراک این فیلم واقعا بی نظیره.
از دیشب که این مطلب رو دیدم مجدداً گیر کردم توی آلبوم بلید رانر ونجلیس. باید دوباره ببینمش و بعد این تحلیل جامع رو بخونم.
ولی هنوز هم بعد از چندین سال سکانس برخورد روی و تایلر و دیالوگ هایی که بینشون رد و بدل شد توی ذهنم حک شده.
ممنون از مطلب خوبتون و ایجاد انگیزه برای دوباره دیدن این شاهکار