نویسنده: David Hare (دیوید هِیر), Bernhard Schlink (برنارد اِشلینک),
7.6 | |
58 | |
0.63 |
خلاصه داستان:
فیلم داستان زندگی «میشل برگ» که متوجه میشود که عشق قدیماش هانا، به جرم جنایات جنگی و عضویت در حزب نازی آلمان در دادگاه کیفری در حال محاکمه است و این مسئله زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد…
بازیگران:
تصاویر فیلم:
نقد و بررسی فیلم به قلم
کتاب خوان شیوهی روایت بسیار جالبی دارد. با نگاهی کلی میتوانیم داستان فیلم را به سه قسمت تقسیم کنیم. در قسمت اول شاهد رمانسی دلپزیر بین نوجوانی جسور و زنی دردمند هستیم که هرگز چیزی از گذشتهی مجهولش به زبان نمیآورد. در این قسمت تناقض زیادی بین دو شخصیت محوری وجود دارد. “مایکل برگ” پسرک شانوزده ساله در حالی از روی عشقی مرموز و در عین حال باور پزیر به دیدار زنی تنها میآید که در طرف دیگر باز زنی تنها طرف هستیم که هرگز او را نمیشناسیم و حتی به زور اسمش را از زیر زبانش در میآوریم و همان طور که ناگهانی آمده بود ناگهانی هم غیبش میزند. شخصیت “هانا اشمیت” در این قسمت برای ما معرفی میشود ولی چندان کاری با مایکل نداریم چون او به جز در یک جنبه تغییر خواهد کرد. هانا چرا راضی میشود هم/بستر یک نوجوان شود و چرا چیزی از گذشتهاش نمیگوید در حالی که عطش عجیبی به شنیدن داستان دارد. آیا او میخواهد با غرق شدن در درون داستانهای خیالی و عشق یک پسر جوان که چیزی جز هوس و عشقی نافرجام در آن نیست از حقیقتی تلخ فرار کند که وجودش را عذاب میدهد و از دورن میخورد؟ قسمت اول داستان یا بهتر است به احترام نام فیلم بگوییم فصل اول داستان با عشقی ناکام در نگاه یک پسر و شخصیتی راز گونه تمام میشود.
فصل دوم با داستان مایکلی آغاز میشود که قدری بزرگتر شده است و در دانشکدهی حقوق درس میخواند. در ابتدای فصل دوم شاهد تلاش مایکل برای فراموش کردن ناکامی گذشته و پیدا کردن دلخوشیهایی جدید هستیم ولی همه چیز با برگشت دوبارهی هانا به هم میخورد. این بار هانا را میشناسیم. او زنیست که در طول جنگ دوم جهانی خواسته یا ناخواسته که هرگز نمیفهمیم عضو حذب “نازی” بوده است و در یک اردوگاه کار اجباری یهودی مشغول خدمت. مایکل نا باورانه شاهد هانایی گناهکار است و هانا کاری جز اعتراف کردن به جنایاتی که انجام داده است ندارد. در این فصل باز هم شاهد همان عشق ناکام هستیم که این بار بعد تازهای به خود میگیرد. این بخش باز هم با ناکامی به پایان میرسد. ناکامی جوانی که شاهد چهرهی واقعی و گذشتهی دردناک عشقش است و زنی که تمام آرزوهایش تا پایان عمر در پشت میلههای زندان برای جنایتهایی که باز هم معلوم نمیشود که آیا واقعا انجام داده است یا نه پژمرده میشود.
در فصل سوم این بار داستان بعد دیگری به خود میگیرد. این بار شاهد شکوفا شدن دوبارهی عشقی متفاوت هستیم که شاید هرگز همسانش را ندیدهایم. در این فصل شاهد پر رنگ تر شدن دردها و تنهاییها و تاوانها هستیم. دردهایی که برای گناهان ناکرده تحمل میشوند. و جالب ترین مشخصهی این بخش نحوهی ابراز عشق مایکل به هاناست. مایکل میداند که هانا باید از این تنهایی و دردها رهایی یابد و به همین منظور او را غرق در داستانهای خیالی میکند و ناخواسته به او عشق زندگی کردن و آموختن را میآموزد. و همه چیز در یک پایان بندی موفق به پایان غم انگیز خود میرسد. در این بخش نباید بازی مثل همیشه درخشان “رالف فاینس” را فراموش کرد.
“استفان دالدری” بعد از فیلم موفقش “ساعتها” کار خاصی انجام نداده است. اما درست بعد از شش سال او در بازگشتی درخشان حرفهای زیادی برای گفتن دارد. کتاب خوان علاوه بر داستان گویی پرداخته شده و کاملش بازی درخشان نورها و رنگهاست. در تمام فیلم شخصیتها و در محوریت آنها هانا با نورپردازیهای شاهکار و نماهای موفق دوربین به خوبی به تصویر کشیده شده است. هانا برای همیشه محکوم است تا در تاریکی باشد و خاکستری رنگ اوست. این نورپردازی و کونتراست رنگهاست که شخصیت هانا را پررنگ تر کرده است و در تمام طول فیلم هم دربارهی او یکسان است. اما برای مایکل موضوع فرق میکند. مایکل در فصل اول همیشه در روشنایی قرار دارد. در فصل دوم به رنگ خاکستری متمایل میشود ولی دوباره در بخش پایانی در نور و سفیدی قرار دارد. در کل فیلم این شخصیت مایکل است که تغییر میکند ولی هانا به جز تغییر در ظاهرش به دلیل گذشت ایام چندان تغییری نمیکند او همیشه در درون دردهای خود محکوم به رنج کشیدن است. و به نحو جالبی معصومیتی کودکانه در او دیده میشود که باور انجام چنان جنایاتی از شخصیتی مثل او بسیار غیر قابل باور است. این نور پردازی در لوکیشنها هم نمود پیدا میکند. در سکانس زیبای گردش مایکل در ساختمان سوت و کور اردوگاه و کورههای ادم سوزی بازی با رنگها و نور پردازی به اوج خود میرسد و اینجاست که ارزش فیلم چندین برابر میشود.
تا اینجای کار همه چیز در فیلم در حد عالی خود قرار دارد ولی یک مکمل برای این همه اندوه و در عین حال زیبایی لازم است. اینجاست که “نیکو موهلی” با موسیقی متن زیبا و تکان دهندهی خود وارد میشود. این موسیقی غم انگیز و تاثیر گذار فیلم است که کامل کنندهی زیباییهای فیلم است و درست زمانی متوجه این جنبهی مکمل بودن موسیقی م شوید که تصاویر فیلم را بدون موسیقی ببینید. البته این حقیقت مسلم است که در تمامی فیلمها موسیقی نقش به سازایی در تاثیر گذار بودن فیلم دارد. اما تعداد اندکی از فیلمها دارای موسیقی متنی به یاد ماندنی هستند که کتاب خوان یکی از آنهاست.
عوامل سازندهی فیلم به جز بازیگران تقریبا همان گروه سازندهی ساعتها هستند. فیلمنامه را “دیوید هره” بر اساس رمانی به همین نام از “برنارد شلینک” نوشته است. و تنها و تنها شاهد همکاری کاملا منسجم تیم سازنده برای خلق فیلمی خوب هستیم. اما تشابه شدید فیلم با “تاوان” غیر قابل انکار است. هر دو فیلم راوی تنهایی انسانها و تاوان گناهان ناخواستهیشان است. راوی انسانهایی که هرگز روی خوشی را نخواهند دید. انسانهایی که برای فرار از حقیقت تلخ زندگیشان به داستان پناه میبرند و در دنیاهای خیالی تلاش بی ثمرشان را برای زندگی کردن و چشیدن طعم زندگی و عشق میکنند.
منبع :آدم برفیها
دیدگاه بگذارید